پارت هفت
از زبان چویا
دازای ماکو رو از شون هاش گرفت و هاش داد، ماکو هم محکم افتاد زمین. سریع رفتم جلو دازای وایسادم و دستشو محکم گرفتم و با عصبانیت داد زدم:«دستتو بکش. »ماکو همینطور که روی زمین افتاده میگه:«برادر... من خیلی.. دوست دارم، اما.... »از هوش میره و خون دورشو میگیره. به دازای نگاه میکنم. زیر لب و با وحشت میگه:«من... من چیکار کردم؟ »تا حالا دازای رو اینجوری ندیده بودم و برخلاف چیزی که فکر میکردم، اصلا احساس خوبی ندارم و بیشتر دلم برای دازای میسوزه، ماکو رو میگیرمتو بغلم ( آخی😍) و بعد دازای میگم:«پاشو بریم، باید ببینیم بیمارستان، دازای دنبالم میاد با هم میریم بیمارستان، ماکو رو رو تخت میخوابونم. دازای میره کن از تخت ماکو میشینه، دستاشو تو دستش میگره( کاوایی😍😍)و میگه :«متاسفم»هم میشه و پیشونی ماکو رو میبوسه و میره بیرون( خداااااا😍)میرم جلو و موشو از تو صورتش میزنم کنار و میگم:«زود خوب شو)و منم از اتاق بیمارستان میام بیرون، الان نمیدونم باید از دست دازای عصبانی باشم یا نه. اخه رفتار ماکو هم یه کم زیادی بود. دازای برمیگرده مافیا چون حالش خیلی خرابه، ولی من منتظر میمونم، بعد معاینه، دکتر میاد بیرون، میرم جلو و میپرسم:«چی شد؟ »میگه شما خانواده ی بیمار نیستی، باید یکی از خانواده بیمار باشه. »دیگه حسابی عصبی شدم، میرم جلو و یقه دکتره رو رو میگیرم و میگم:«ببین، من ارشد شما، یا میگی چی شده، یا میزنم میکشمت. »حسابی ترسید و گفت :«خیلی خب، راستش اگه تا دو روز دیگه نمیاوردین بیمارستان.....
باید برم بخوابم، ادامش پارت بعد😊
دازای ماکو رو از شون هاش گرفت و هاش داد، ماکو هم محکم افتاد زمین. سریع رفتم جلو دازای وایسادم و دستشو محکم گرفتم و با عصبانیت داد زدم:«دستتو بکش. »ماکو همینطور که روی زمین افتاده میگه:«برادر... من خیلی.. دوست دارم، اما.... »از هوش میره و خون دورشو میگیره. به دازای نگاه میکنم. زیر لب و با وحشت میگه:«من... من چیکار کردم؟ »تا حالا دازای رو اینجوری ندیده بودم و برخلاف چیزی که فکر میکردم، اصلا احساس خوبی ندارم و بیشتر دلم برای دازای میسوزه، ماکو رو میگیرمتو بغلم ( آخی😍) و بعد دازای میگم:«پاشو بریم، باید ببینیم بیمارستان، دازای دنبالم میاد با هم میریم بیمارستان، ماکو رو رو تخت میخوابونم. دازای میره کن از تخت ماکو میشینه، دستاشو تو دستش میگره( کاوایی😍😍)و میگه :«متاسفم»هم میشه و پیشونی ماکو رو میبوسه و میره بیرون( خداااااا😍)میرم جلو و موشو از تو صورتش میزنم کنار و میگم:«زود خوب شو)و منم از اتاق بیمارستان میام بیرون، الان نمیدونم باید از دست دازای عصبانی باشم یا نه. اخه رفتار ماکو هم یه کم زیادی بود. دازای برمیگرده مافیا چون حالش خیلی خرابه، ولی من منتظر میمونم، بعد معاینه، دکتر میاد بیرون، میرم جلو و میپرسم:«چی شد؟ »میگه شما خانواده ی بیمار نیستی، باید یکی از خانواده بیمار باشه. »دیگه حسابی عصبی شدم، میرم جلو و یقه دکتره رو رو میگیرم و میگم:«ببین، من ارشد شما، یا میگی چی شده، یا میزنم میکشمت. »حسابی ترسید و گفت :«خیلی خب، راستش اگه تا دو روز دیگه نمیاوردین بیمارستان.....
باید برم بخوابم، ادامش پارت بعد😊
۱۹۵
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.