بولگاری و خون
part2
احساس کرد ایده ی خیلی خوبی به ذهنش رسیده و نجاتش داده . دیگر کمتر مضطرب به نظر می رسید و با خیال راحت تری به مکالمه ادامه می داد.
یئون سوک گفت: منظورتون رو متوجه نمی شم
کارگردان کمی توی صندلی اش جا به جا شد و گفت: ازتون میخوام که اجازه بدید ما برای نوشتن فیلم نامه از یه نویسنده ی با تجربه تر استفاده کنیم.
یئون سوک کمی از این پیشنهاد جا خورده بود ، کاملا از پشتی صندلی اش فاصله گرفته بود و ناباورانه به کارگردان نگاه می کرد : ازم میخواید طرح فیلم نامه رو بهتون بفروشم؟
- همین طوره
- چون سنم کمه نمی ذارید فیلم نامه رو کامل بنویسم یا به خاطر اینکه تجربه م کمه؟
- اگه راستش رو بخواید جفتش
- بهتون اطمینان می دم که من از چیزی که فکر می کنید با تجربه ترم ، درسته سنم کمه و رزومه ی خوبی ندارم اما از پس نوشتن توی زمان کم به خوبی برمیام
- شما که انتظار ندارید من فقط براساس حرف چنین ریسک بزرگی بکنم؟
- حداکثر زمانی که توش طرح باید اماده بشه چند روزه؟
- بیست و پنج روز
- در عرض پونزده روز بهتون تحویلش میدم، با این شرط که اگه از طرح فیلم نامه خوشتون اومد ، اجازه بدید همه ش رو خودم بنویسم
- اگه توی دو هفته نوشتینش ، بهش فکر میکنم
یئون سوک دوباره به صندلی تکیه داد و نفسی که احساس می کرد در تمام مدت این مکالمه در سینه اش گیر افتاده بود را بیرون داد؛ بلافاصله از جا بلند شد و با کارگردان دست داد. از دفتر بیرون رفت . دوباره کتانی هایش را پوشید و به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. در مسیر مدام به این فکر می کرد که فعلا فیلم نامه اش را تا جایی که میشد نجات داده ولی هنوز بر روی لبه ی تیغی بسیار تیز در حال حرکت است و با کوچکترین تعللی همه چیز می رود. برای چند دقیقه مردد بود. اول به خانه برود و لباس های راحت تری برای کتابخانه بپوشد یا خودش را هر چه سریع تر به کتابخانه برساند. خیلی زود این مسئله را برای خودش حل کرد و مطمئن شد که حتی یک ثانیه را هم نباید از دست داد. با همان لباس ها به کتابخانه رفت و از قسمت کتب تاریخی حدود ده کتاب برداشت کت ش را روی دسته ی صندلی اویزان کرد ، کتانی هایش را از پا دراورد ، آستین های پیراهن سفیدش را بالا زد و مشغول مطالعه شد. به قدری غرق مطالعه بود که ابدا متوجه گذر زمان نمی شد. ساعت حدود ده شب بود که مادربزرگ با او تماس گرفت.
- الو ، مادربزرگ
- همین الان هر کاری که داری بذار زمین و تا غش نکردی بیا خونه، زودباش
- مگه ساعت چنده؟
- اگه شام نمی خوری حداقل نباید بدونی ساعت چنده؟
- فهمیدم مادربزرگ فهمیدم ، دارم میام
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: کی شب شد؟
احساس کرد ایده ی خیلی خوبی به ذهنش رسیده و نجاتش داده . دیگر کمتر مضطرب به نظر می رسید و با خیال راحت تری به مکالمه ادامه می داد.
یئون سوک گفت: منظورتون رو متوجه نمی شم
کارگردان کمی توی صندلی اش جا به جا شد و گفت: ازتون میخوام که اجازه بدید ما برای نوشتن فیلم نامه از یه نویسنده ی با تجربه تر استفاده کنیم.
یئون سوک کمی از این پیشنهاد جا خورده بود ، کاملا از پشتی صندلی اش فاصله گرفته بود و ناباورانه به کارگردان نگاه می کرد : ازم میخواید طرح فیلم نامه رو بهتون بفروشم؟
- همین طوره
- چون سنم کمه نمی ذارید فیلم نامه رو کامل بنویسم یا به خاطر اینکه تجربه م کمه؟
- اگه راستش رو بخواید جفتش
- بهتون اطمینان می دم که من از چیزی که فکر می کنید با تجربه ترم ، درسته سنم کمه و رزومه ی خوبی ندارم اما از پس نوشتن توی زمان کم به خوبی برمیام
- شما که انتظار ندارید من فقط براساس حرف چنین ریسک بزرگی بکنم؟
- حداکثر زمانی که توش طرح باید اماده بشه چند روزه؟
- بیست و پنج روز
- در عرض پونزده روز بهتون تحویلش میدم، با این شرط که اگه از طرح فیلم نامه خوشتون اومد ، اجازه بدید همه ش رو خودم بنویسم
- اگه توی دو هفته نوشتینش ، بهش فکر میکنم
یئون سوک دوباره به صندلی تکیه داد و نفسی که احساس می کرد در تمام مدت این مکالمه در سینه اش گیر افتاده بود را بیرون داد؛ بلافاصله از جا بلند شد و با کارگردان دست داد. از دفتر بیرون رفت . دوباره کتانی هایش را پوشید و به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. در مسیر مدام به این فکر می کرد که فعلا فیلم نامه اش را تا جایی که میشد نجات داده ولی هنوز بر روی لبه ی تیغی بسیار تیز در حال حرکت است و با کوچکترین تعللی همه چیز می رود. برای چند دقیقه مردد بود. اول به خانه برود و لباس های راحت تری برای کتابخانه بپوشد یا خودش را هر چه سریع تر به کتابخانه برساند. خیلی زود این مسئله را برای خودش حل کرد و مطمئن شد که حتی یک ثانیه را هم نباید از دست داد. با همان لباس ها به کتابخانه رفت و از قسمت کتب تاریخی حدود ده کتاب برداشت کت ش را روی دسته ی صندلی اویزان کرد ، کتانی هایش را از پا دراورد ، آستین های پیراهن سفیدش را بالا زد و مشغول مطالعه شد. به قدری غرق مطالعه بود که ابدا متوجه گذر زمان نمی شد. ساعت حدود ده شب بود که مادربزرگ با او تماس گرفت.
- الو ، مادربزرگ
- همین الان هر کاری که داری بذار زمین و تا غش نکردی بیا خونه، زودباش
- مگه ساعت چنده؟
- اگه شام نمی خوری حداقل نباید بدونی ساعت چنده؟
- فهمیدم مادربزرگ فهمیدم ، دارم میام
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: کی شب شد؟
۳۱۴
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.