فیک شوگا وقتی رئیس خون آشام ها عاشقت میشه و... پارت ۳
شوگا بدون هیچ حرفی رفت...
اجوما میدونست که تنها بخاطر اون نبود که شوگا اون دخترو نکشت و خوشحال بود.. چون میدونست اون دختر به راحتی میتونست شوگا رو عوض کنه...
شوگا قلب مهربونی داشت... پر از عشق... اما از مهربونیش سواستفاده کردن و شوگا دیگه اون آدم قبلب نشد!
هیچ وقت...
همین باعث میشد اجوما رو ناراحت کنه...
شوگا رفته بود شرکتش....
و به جیمین سپرد که درمورد اون دختر اطلاعات جمع کنه و بهش بگه... هوم جیمین هم خیلی تعجب کرد! مثل اجوما... میشه گفت همه تعجب کردن! رئیس خون آشام ها یه دختر انسانو نکشت!!
هیچکس باورش نمیشد!
اما شوگا با یه جمله چشم روی واقعیت میبست من فقط برا اینکه آجوما تنها نباشه اون دخترو نگه میدارم...!
اما یه چیزی درونش میگفت اشتباه میکنه
درسته اون قلبش بود
شوگا واقعا اشتباه میکنه؟
یعنی به خاطر چیز دیگه ای بود ک اون دختر انسان و گذاشت زنده بمونه؟
اون که توی خونش پر از خدمتکار و مستخدم بود اما فقط خون آشام بودن!
پس چرا اون دخترو زنده گذاشت!
ویو ا.ت
گردنم خیلی درد میکرد اما بیدار شدم و توی یه اتاق ناشناس بودم!
تازه خاطراتو یادم اومد
زنگل، سایه، سنگ، اون مرد، دندون، خون آشام....
همه اینا بدن ا.ت رو به لرزش در میاوردن...
ا.ت از خون آشام ها بیشتر از چیزی که فکر کنین میترسید...
اما یه چیزی به فکرش رسید
(فرار، فرار، فرار) با خودش گفت این تنها راهه که زنده بمونم
به نظر ششمام این تنها راه هس یا راه های دیگه ای هم میتونه باشه؟
اجوما میدونست که تنها بخاطر اون نبود که شوگا اون دخترو نکشت و خوشحال بود.. چون میدونست اون دختر به راحتی میتونست شوگا رو عوض کنه...
شوگا قلب مهربونی داشت... پر از عشق... اما از مهربونیش سواستفاده کردن و شوگا دیگه اون آدم قبلب نشد!
هیچ وقت...
همین باعث میشد اجوما رو ناراحت کنه...
شوگا رفته بود شرکتش....
و به جیمین سپرد که درمورد اون دختر اطلاعات جمع کنه و بهش بگه... هوم جیمین هم خیلی تعجب کرد! مثل اجوما... میشه گفت همه تعجب کردن! رئیس خون آشام ها یه دختر انسانو نکشت!!
هیچکس باورش نمیشد!
اما شوگا با یه جمله چشم روی واقعیت میبست من فقط برا اینکه آجوما تنها نباشه اون دخترو نگه میدارم...!
اما یه چیزی درونش میگفت اشتباه میکنه
درسته اون قلبش بود
شوگا واقعا اشتباه میکنه؟
یعنی به خاطر چیز دیگه ای بود ک اون دختر انسان و گذاشت زنده بمونه؟
اون که توی خونش پر از خدمتکار و مستخدم بود اما فقط خون آشام بودن!
پس چرا اون دخترو زنده گذاشت!
ویو ا.ت
گردنم خیلی درد میکرد اما بیدار شدم و توی یه اتاق ناشناس بودم!
تازه خاطراتو یادم اومد
زنگل، سایه، سنگ، اون مرد، دندون، خون آشام....
همه اینا بدن ا.ت رو به لرزش در میاوردن...
ا.ت از خون آشام ها بیشتر از چیزی که فکر کنین میترسید...
اما یه چیزی به فکرش رسید
(فرار، فرار، فرار) با خودش گفت این تنها راهه که زنده بمونم
به نظر ششمام این تنها راه هس یا راه های دیگه ای هم میتونه باشه؟
۴۲.۸k
۳۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.