پروژه شکست خورده پارت 23
شاهزاده اهریمنی پارت 23
شدو 🖤❤️ :
رسیدیم به اتاق رایا و با عجله در رو باز کردم .
رایا بیهوش بود .
مارکو کنارش روی تخت بود و سر رایا رو روی پاش گذاشته بود .
ـ مارکو ..... اینجا چی شده ؟
مارکو به تیکه های شکسته جواهر روی زمین اشاره کرد .
ـ وای خدای من ........
رفتم سمت رایا و نبضشو چک کردم .
عادی بود و همین باعث آرامشم شد .
ولی هنوز ترسی اعماق وجودم داشتم ...... ترسی از اینکه هیچ چیز هنوز تموم نشده .
به سمت تیکه های شکسته جواهر رفتم .
هنوز داخلشون جادو بود .
تعادل بین خوبی و بدی .......
شاید قضیه اونقدرام بد نبود ..... البته شاید .
مارکو ـ شدو ..... داره بیدار میشه .
برگشتم و به رایا نگاه کردم .
یکم تکون خورد و چشماشو آروم باز کرد .
رفتم سمتش و کنارش روی تخت نشستم .
ـ حالت خوبه ؟
رایا ـ آره فقط ...... سرم یکم درد میکنه .....
ـ چی کار کردی ؟ اصن میفهمی چقدر خطرناکه ؟
رایا چیزی نگفت فقط سرشو انداخت پایین .
دستگیره در چرخید و در با صدا باز شد و در کمال تعجب ..... مایلز وارد اتاق شد .
رایا ـ تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
مایلز ـ واو واو واو آروم باش دختر نیومدم بهت آسیب بزنم فقط .....
چشمش به تیکه های شکسته جواهر افتاد و یه نیشخند روی لباش نقش بست .
ـ چرا میخندی ؟
مایلز ـ باید خوشحال باشم ، نقشه م گرفت ...
ـ نقشه ؟
مایلز ـ البته ، دادن چاقو به رایا همش یه نقشه بود . میدونستم وقتی پدرش آسیب ببینه برای نجاتش فکر نمیکنه و بلافاصله جواهرو میشکونه . بعدشم که خودتون میدونید قدرت جواهر تسخیرش میکنه .
رایا ـ ولی من که حالم خوبه .... هنوزم اختیارم دست خودمه .
مایلز ـ آره ولی برای یه مدت کوتاه .... یکم طول میکشه تا قدرت جواهر اثرشو بزاره .
ـ اون اثر چیه ؟
مایلز ـ خب ... زیادن . مثلا دیگه نمیتونه روی خشمش تسلط داشته باشه ...... کنترل قدرتاش دیگه واسه خودش نیست و ذهنش با کابوس های شبونه اذیتش میکنه .
داشتم عصبی میشدم .
ـ از همه اینا چی نصیب شماها میشه ؟!
وقتی اینو میگفتم صدام بلند بود .
مایلز ـ ساده ست ، وقتی دیگه کنترل خشم و قدرتاشو نداشته باشه بلک خیلی ساده تر از چیزی که قرار بود کشته میشه و طولی نمیکشه که جانشینش ..... یعنی شاهزاده اهریمنی هم کشته میشه .
نیشخند ترسناکی روی صورتش داشت .
دیگه نمیدونستم چی بگم که .....
صدای کشیده شدن شمشیر از غلاف رو شنیدم .
رایا شمشیر مارکو رو برداشت و به سمت مایلز رفت .
مایلز عقب کشید ولی نه خیلی به موقع و نوک شمشیر یه زخم سطحی روی بازوی مایلز به جا گذاشت .
رایا خواست دوباره حمله کنه که از پشت گرفتمش .
رایا ـ ولم کن ، بزار کارشو تموم کنم !!
ـ نه رایا ! آروم باش ! نباید بزاری خشمت تورو کنترل کنه !
مایلز با اینکه خونریزی داشت خندید .
مایلز ـ دیدی ؟ خشمش داره کنترلشو به دست میگیره . قدرت جواهر داره خیلی زودتر از چیزی که انتظارشو داشتم اثر میزاره .
مارکو شمشیر رو برداشت و گرفتش جلوی گلوی مایلز .
چشمای مایلز از ترس تیز شدن و به نوک شمشیر نگاه میکردن .
مارکو ـ از اینجا برو ..... همین الان !!
مایلز آروم از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست .
انرژی اهریمنی رایا بین خارهاش حرکت میکرد .
ـ رایا چی داره میشه ؟
رایا جواب نداد و فقط از عصبانیت فریاد زد و همین باعث یه انفجار به خاطر زیاد بودن انرژی اهریمنی شد .
من و مارکو یکم پرت شدیم اون طرف تر و رایا رو زانو هاش افتاد .
دوییدیم سمت رایا .
مارکو سریع کنارش زانو زد و رایا رو تو بغل خودش کشید .
مارکو ـ خوبی دختر ؟ چی شد یهو ؟
رایا جواب نداد .... نفساش سنگین بود .
معلوم بود که مارکو هم نگرانه .
دستمو رو شونه مارکو گذاشتم .
ـ نترس .... اون چیزیش نمیشه . احتمالا به خاطر انفجار انرژیه .
مارکو سرشو تکون داد و شروع کرد به ناز کردن سر رایا .
رایا چشماشو بست و به مارکو تکیه داد .....
ولی حرفای مایلز ...... یعنی ممکن بود رایا به یه تهدید برام تبدیل بشه ؟
شدو 🖤❤️ :
رسیدیم به اتاق رایا و با عجله در رو باز کردم .
رایا بیهوش بود .
مارکو کنارش روی تخت بود و سر رایا رو روی پاش گذاشته بود .
ـ مارکو ..... اینجا چی شده ؟
مارکو به تیکه های شکسته جواهر روی زمین اشاره کرد .
ـ وای خدای من ........
رفتم سمت رایا و نبضشو چک کردم .
عادی بود و همین باعث آرامشم شد .
ولی هنوز ترسی اعماق وجودم داشتم ...... ترسی از اینکه هیچ چیز هنوز تموم نشده .
به سمت تیکه های شکسته جواهر رفتم .
هنوز داخلشون جادو بود .
تعادل بین خوبی و بدی .......
شاید قضیه اونقدرام بد نبود ..... البته شاید .
مارکو ـ شدو ..... داره بیدار میشه .
برگشتم و به رایا نگاه کردم .
یکم تکون خورد و چشماشو آروم باز کرد .
رفتم سمتش و کنارش روی تخت نشستم .
ـ حالت خوبه ؟
رایا ـ آره فقط ...... سرم یکم درد میکنه .....
ـ چی کار کردی ؟ اصن میفهمی چقدر خطرناکه ؟
رایا چیزی نگفت فقط سرشو انداخت پایین .
دستگیره در چرخید و در با صدا باز شد و در کمال تعجب ..... مایلز وارد اتاق شد .
رایا ـ تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
مایلز ـ واو واو واو آروم باش دختر نیومدم بهت آسیب بزنم فقط .....
چشمش به تیکه های شکسته جواهر افتاد و یه نیشخند روی لباش نقش بست .
ـ چرا میخندی ؟
مایلز ـ باید خوشحال باشم ، نقشه م گرفت ...
ـ نقشه ؟
مایلز ـ البته ، دادن چاقو به رایا همش یه نقشه بود . میدونستم وقتی پدرش آسیب ببینه برای نجاتش فکر نمیکنه و بلافاصله جواهرو میشکونه . بعدشم که خودتون میدونید قدرت جواهر تسخیرش میکنه .
رایا ـ ولی من که حالم خوبه .... هنوزم اختیارم دست خودمه .
مایلز ـ آره ولی برای یه مدت کوتاه .... یکم طول میکشه تا قدرت جواهر اثرشو بزاره .
ـ اون اثر چیه ؟
مایلز ـ خب ... زیادن . مثلا دیگه نمیتونه روی خشمش تسلط داشته باشه ...... کنترل قدرتاش دیگه واسه خودش نیست و ذهنش با کابوس های شبونه اذیتش میکنه .
داشتم عصبی میشدم .
ـ از همه اینا چی نصیب شماها میشه ؟!
وقتی اینو میگفتم صدام بلند بود .
مایلز ـ ساده ست ، وقتی دیگه کنترل خشم و قدرتاشو نداشته باشه بلک خیلی ساده تر از چیزی که قرار بود کشته میشه و طولی نمیکشه که جانشینش ..... یعنی شاهزاده اهریمنی هم کشته میشه .
نیشخند ترسناکی روی صورتش داشت .
دیگه نمیدونستم چی بگم که .....
صدای کشیده شدن شمشیر از غلاف رو شنیدم .
رایا شمشیر مارکو رو برداشت و به سمت مایلز رفت .
مایلز عقب کشید ولی نه خیلی به موقع و نوک شمشیر یه زخم سطحی روی بازوی مایلز به جا گذاشت .
رایا خواست دوباره حمله کنه که از پشت گرفتمش .
رایا ـ ولم کن ، بزار کارشو تموم کنم !!
ـ نه رایا ! آروم باش ! نباید بزاری خشمت تورو کنترل کنه !
مایلز با اینکه خونریزی داشت خندید .
مایلز ـ دیدی ؟ خشمش داره کنترلشو به دست میگیره . قدرت جواهر داره خیلی زودتر از چیزی که انتظارشو داشتم اثر میزاره .
مارکو شمشیر رو برداشت و گرفتش جلوی گلوی مایلز .
چشمای مایلز از ترس تیز شدن و به نوک شمشیر نگاه میکردن .
مارکو ـ از اینجا برو ..... همین الان !!
مایلز آروم از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست .
انرژی اهریمنی رایا بین خارهاش حرکت میکرد .
ـ رایا چی داره میشه ؟
رایا جواب نداد و فقط از عصبانیت فریاد زد و همین باعث یه انفجار به خاطر زیاد بودن انرژی اهریمنی شد .
من و مارکو یکم پرت شدیم اون طرف تر و رایا رو زانو هاش افتاد .
دوییدیم سمت رایا .
مارکو سریع کنارش زانو زد و رایا رو تو بغل خودش کشید .
مارکو ـ خوبی دختر ؟ چی شد یهو ؟
رایا جواب نداد .... نفساش سنگین بود .
معلوم بود که مارکو هم نگرانه .
دستمو رو شونه مارکو گذاشتم .
ـ نترس .... اون چیزیش نمیشه . احتمالا به خاطر انفجار انرژیه .
مارکو سرشو تکون داد و شروع کرد به ناز کردن سر رایا .
رایا چشماشو بست و به مارکو تکیه داد .....
ولی حرفای مایلز ...... یعنی ممکن بود رایا به یه تهدید برام تبدیل بشه ؟
۴۲۰
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.