رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت۱۲۴
کایان به کمکش شتافت، سعی کرد آرام باشد اما عصبانیت بکتاش بیشتر از آرامش او بود.
کایان لبان خشک شدهاش را با زبان تر کرده و گفت:
- عمو...عمو خب من...راستش کمی خونه بودم، یعنی داشتم میرفتم.
قدیر درحالی که سرش را با تاسف تکان میداد رو به کایان گفت:
- Beni her zaman küçük düşür!
<<همیشه منو سرافکنده کن!>>
این را گفته و از جمع دور شد و سریع وارد اتاقشان شد، عمه هاریکا که تا این لحظه سکوت کرده بود اخمانش بیشتر درهم نشسته و نگاه خیرهاش را به تلوزیون دوخت، دقایقی از فیلم دیروز گذشته بود و همه با تعجب و اخم آن دو را داخل الایدی تماشا میکردند، که چگونه با هم روی صندلی پیانو نشسته درحال صحبت بودند، حرکات رقصمانند کایان خشم عمه را برانگیخت اما باز چیزی نگفت.
آسیه و مهناز هر دو خشکشان زده بود اینبار فاتح با خشم به کایان که درحال آشپزی کردن بوده و ناهار میپخت خیره شده بود و هر لحظه به دست مشت شدهاش بیشتر فشار میآورد.
عمه هاریکا با دیدن مسخرهبازی جفتشان که روی زمین درحال تزئین کیک بوده و ظرف خامه را میلیسیدند از جایش بلند شده عصایش را روی زمین کوبیده، درحالی که عصا را به سمت کایان گرفته بود گفت:
- Bunlar ne anlama geliyor, çocuk mu oldun?
<<این کارها چه معنی میده، بچه شدین؟>>
سپس رو به کایان گفت:
- Hayatımda senin kadar sorumsuz bir çocuk görmedim. Bu evin kurallarını yoldan çekilmeden nasıl çiğneyebilirsin? Bu konak sen gelmeden önceydi
<<من توی عمرم پسری به بیمسئولیتی تو ندیدم. تو چهطور میتونی از راه نرسیده قوانین این خونه رو زیر پات له کنی؟ این عمارت تا قبل از اومدن تو...>>
با دیدن چهره عبوس و ناراحت آسیه حرصش را خورده و سکوت کرد.
اما بکتاش نتوانست سکوت کند و تنها کاری که از دستش برمیآمد بلند کردن دستش و فرود آمدن سیلی محکم روی صورت سوگل بود.
با این کار کایان با چشمانی سرخ و گرد شده به سرعت از جایش برخاسته و بلند گفت:
- Ne yapıyorsun amca?
<<داری چیکار میکنی عمو؟>>
با سرعت به سمتشان شتافت و قبل از این که بتواند دست سوگل را بگیرد یا چیزی بگوید بکتاش سوگل را به سمت خود کشیده و خود جای او را گرفت.
با این کار کایان، اخمهای بکتاش بیشتر جمع شده و دستش مشت شد کایان درحالی که سعی داشت از خودشان دفاع کند گفت:
- Onun hiçbir suçu yok, neden ona vuruyorsun?
<<اون هیچ تقصیری نداره برای چی میزنیش؟>>
سپس نگاهی به چهره گریان سوگل انداخته و با اخم نفس کشداری کشید.
بکتاش نیز نفس بلندی سر داد و پرسید:
- Kızımdan ne istiyorsun? Bunu bana söyle. Dün hastaneye gideceğini söylememiş miydin? Peki evde ne yapıyordun? Kimin izniyle hizmetçiyi kovdun?
Kimin izniyle kızımla böyle vakit geçiriyorsun?
<<چی از جون دختر من میخوای یه کلمه اینو بهم بگو تو مگه دیروز نگفتی که میری بیمارستان پس توی خونه چه غلطی میکردی اصلاً با اجازه کی خدمتکارا رو مرخص کردی
با اجازه کی با دختر من وقت میگذرونی اون هم به این شکل اینها؟>>
اینها را گفت و وقتی از سوی کایان جوابی نشنید به سمت سوگل برگشته و دستش را بالا برد تا سیلی بعدی را روی صورتش فرود بیاورد کایان نتوانست تحمل کند و به سرعت پیش قدم شده و دست بکتاش را از پشت سر گرفت، درحالی که نفس- نفس میزد با خشم غرید:
- Yapma amca, bu nedir? Onun hiçbir suçu yok dedim, neden yine vuruyorsun?
<<نکن عمو این چه کاریه؟ گفتم که اون هیچ تقصیری نداره برای چی باز هم میزنیش؟>>
همانطور که دست چپ بکتاش داخل دستان مردانه و قوی کایان بود بکتاش دست راستش را بلند کرده و بیهوا سیلی محکمتری روی صورت کایان نشاند با این کارش نویان از جایش بلند شد و به سرعت به سمت آنها آمد تا جلوی دعوا را بگیرد خوب کایان را میشناخت میدانست که الان توان مقاومت نخواهد داشت دست کایان روی صورتش خشک شده بود و از این حرکت بسیار خشمگین بوده و هر آن امکان داشت مشتی حواله شکم بکتاش کند اما به سختی جلوی خود را گرفته بود سوگل نیز که با دیدن این صحنه اشکش بیشتر شده بود دستانش را روی صورتش گذاشته و گریهاش شدت گرفت که همزمان امل برای دلداری به سمتش رفت.
بیوک و فاتح کاملاً بی تفاوت نشسته و آنها را می نگریستند اما آسیه به گریه افتاده بود هیچ دلش نمیخواست پسرش در میان جمع به این بزرگی سرافکنده شود به دنبال نویان بلند شده چند قدم مانده بود که به کایان برسد، صدای عمه هاریکا همزمان شد با کوبیدن دوباره عصایش روی زمین که فریاد گونه داد زد:
-yeterli
<<بسه>>
کایان به کمکش شتافت، سعی کرد آرام باشد اما عصبانیت بکتاش بیشتر از آرامش او بود.
کایان لبان خشک شدهاش را با زبان تر کرده و گفت:
- عمو...عمو خب من...راستش کمی خونه بودم، یعنی داشتم میرفتم.
قدیر درحالی که سرش را با تاسف تکان میداد رو به کایان گفت:
- Beni her zaman küçük düşür!
<<همیشه منو سرافکنده کن!>>
این را گفته و از جمع دور شد و سریع وارد اتاقشان شد، عمه هاریکا که تا این لحظه سکوت کرده بود اخمانش بیشتر درهم نشسته و نگاه خیرهاش را به تلوزیون دوخت، دقایقی از فیلم دیروز گذشته بود و همه با تعجب و اخم آن دو را داخل الایدی تماشا میکردند، که چگونه با هم روی صندلی پیانو نشسته درحال صحبت بودند، حرکات رقصمانند کایان خشم عمه را برانگیخت اما باز چیزی نگفت.
آسیه و مهناز هر دو خشکشان زده بود اینبار فاتح با خشم به کایان که درحال آشپزی کردن بوده و ناهار میپخت خیره شده بود و هر لحظه به دست مشت شدهاش بیشتر فشار میآورد.
عمه هاریکا با دیدن مسخرهبازی جفتشان که روی زمین درحال تزئین کیک بوده و ظرف خامه را میلیسیدند از جایش بلند شده عصایش را روی زمین کوبیده، درحالی که عصا را به سمت کایان گرفته بود گفت:
- Bunlar ne anlama geliyor, çocuk mu oldun?
<<این کارها چه معنی میده، بچه شدین؟>>
سپس رو به کایان گفت:
- Hayatımda senin kadar sorumsuz bir çocuk görmedim. Bu evin kurallarını yoldan çekilmeden nasıl çiğneyebilirsin? Bu konak sen gelmeden önceydi
<<من توی عمرم پسری به بیمسئولیتی تو ندیدم. تو چهطور میتونی از راه نرسیده قوانین این خونه رو زیر پات له کنی؟ این عمارت تا قبل از اومدن تو...>>
با دیدن چهره عبوس و ناراحت آسیه حرصش را خورده و سکوت کرد.
اما بکتاش نتوانست سکوت کند و تنها کاری که از دستش برمیآمد بلند کردن دستش و فرود آمدن سیلی محکم روی صورت سوگل بود.
با این کار کایان با چشمانی سرخ و گرد شده به سرعت از جایش برخاسته و بلند گفت:
- Ne yapıyorsun amca?
<<داری چیکار میکنی عمو؟>>
با سرعت به سمتشان شتافت و قبل از این که بتواند دست سوگل را بگیرد یا چیزی بگوید بکتاش سوگل را به سمت خود کشیده و خود جای او را گرفت.
با این کار کایان، اخمهای بکتاش بیشتر جمع شده و دستش مشت شد کایان درحالی که سعی داشت از خودشان دفاع کند گفت:
- Onun hiçbir suçu yok, neden ona vuruyorsun?
<<اون هیچ تقصیری نداره برای چی میزنیش؟>>
سپس نگاهی به چهره گریان سوگل انداخته و با اخم نفس کشداری کشید.
بکتاش نیز نفس بلندی سر داد و پرسید:
- Kızımdan ne istiyorsun? Bunu bana söyle. Dün hastaneye gideceğini söylememiş miydin? Peki evde ne yapıyordun? Kimin izniyle hizmetçiyi kovdun?
Kimin izniyle kızımla böyle vakit geçiriyorsun?
<<چی از جون دختر من میخوای یه کلمه اینو بهم بگو تو مگه دیروز نگفتی که میری بیمارستان پس توی خونه چه غلطی میکردی اصلاً با اجازه کی خدمتکارا رو مرخص کردی
با اجازه کی با دختر من وقت میگذرونی اون هم به این شکل اینها؟>>
اینها را گفت و وقتی از سوی کایان جوابی نشنید به سمت سوگل برگشته و دستش را بالا برد تا سیلی بعدی را روی صورتش فرود بیاورد کایان نتوانست تحمل کند و به سرعت پیش قدم شده و دست بکتاش را از پشت سر گرفت، درحالی که نفس- نفس میزد با خشم غرید:
- Yapma amca, bu nedir? Onun hiçbir suçu yok dedim, neden yine vuruyorsun?
<<نکن عمو این چه کاریه؟ گفتم که اون هیچ تقصیری نداره برای چی باز هم میزنیش؟>>
همانطور که دست چپ بکتاش داخل دستان مردانه و قوی کایان بود بکتاش دست راستش را بلند کرده و بیهوا سیلی محکمتری روی صورت کایان نشاند با این کارش نویان از جایش بلند شد و به سرعت به سمت آنها آمد تا جلوی دعوا را بگیرد خوب کایان را میشناخت میدانست که الان توان مقاومت نخواهد داشت دست کایان روی صورتش خشک شده بود و از این حرکت بسیار خشمگین بوده و هر آن امکان داشت مشتی حواله شکم بکتاش کند اما به سختی جلوی خود را گرفته بود سوگل نیز که با دیدن این صحنه اشکش بیشتر شده بود دستانش را روی صورتش گذاشته و گریهاش شدت گرفت که همزمان امل برای دلداری به سمتش رفت.
بیوک و فاتح کاملاً بی تفاوت نشسته و آنها را می نگریستند اما آسیه به گریه افتاده بود هیچ دلش نمیخواست پسرش در میان جمع به این بزرگی سرافکنده شود به دنبال نویان بلند شده چند قدم مانده بود که به کایان برسد، صدای عمه هاریکا همزمان شد با کوبیدن دوباره عصایش روی زمین که فریاد گونه داد زد:
-yeterli
<<بسه>>
۲.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.