رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
پارت یک
خانواده ای پر جمعیت بود که تازه به محله ای اسباب کشی کرده بودند ـ
روبه رو خانه انها خانه مرموز و بزرگ و قدیمی وجود داشت که با وجود قدیمی بودنش هنوز زیبایی خودش را حفظ کرده بود.
دختر نوجوان و بازیگوش که ویدا نام داشت به سرش میزند که او و همکلاسی اش به ان خانه متروکه بروند.
ان دو تصمیم میگیرند بروند تا اینکه روز موعود رسید دوست ویدا که اتنا نام داشت به او پیام داد(ببخشید امروز با مادرم به مهمونی دعوتیم و نمیتونیم بیایم) ویدا گفت (مشکلی نداره خودم تنها میرم و هر چی که دیدم بهت میگم تا بعد باهم بریم 😗) پیام اتنا (باشه )
و ویدا تا عصر دل تو دلش نبود
عصر شد لباس هاشو میپوشه خداروشکر کوچه خلوت بود در های ان عمارت متروکه بسیار بلند بود مجبور بود از در بالا بره.....
از در بالا میره و در بلند بود حدود دو متر ارتفاع داشت ازش پایین میاد صدای کلاغ توی حیات پیچیده بود و برگ های درخت روی زمین ریخته بود و هر قدمی که برمیداشت صدا خش خش برگ ها رو میشنید و حس کنجکاوی درونش اونو قلقلک میداد......
هوا هم سرد بود ولباس کمی به تن داشت دست های یخ زدشو توی جیبش فروع میکنه دلهره عجیبی داشت نمیدونست چی در انتظارشه... هم میترسید... هم حس کنجکاوی بچه گانش مانع از بازگشتن به خانه میشد ـ
هوشیارانه قدم برمیداشت درخت های خشک شده ای را میدید سکوتی بود مطلق و صدای قار قار کلاغ تنها صدایی بود که میپیچید رفت و رفت در را باز کرد در با صدای خیلی بلندی باز شد همه جا تاریک بود او چراغ گوشی اش را روشن میکند تا بهتر ببیند راه پله ای بزرگ را میدید
و اتاق های بزرگ و وسایل گران قیمت با اینکع قدیمی بودن ولی زیبا و خیلی کثیف به نظر میرسیدند
ناگهان در با صدای محکمی بسته شد او جیغ بلندی کشید به سوی در رفت هر چه میکرد در دیگر باز نمیشد.
گریه اش گرفته بود و جیغ میزد ناگهان!تنابی دور پایش پیچیده شد و او را به روی زمین کشید دردش گرفته بود وشروغ به جیغ زدن و التماس کردن کرد از شدت ترس او میخواست سکته کند تنها یک چیز میخواست خلاص شدن از شر خانه.... ولی افسوس که نشدنی بود....
تناب کشیده شد تا رفت در اتاق اتاقی پر از جنازه که از پا به سقف اویزون بودند ناگهان پنجره های اتاق باز شد و هوای سرد و باد شدیدی به درون خانه امد دخترک کسی را نمیدید.او دیگر به سقف اویزون شده بود مثل کسانی که انجا مرده بودند و به سقف اویزون بودند از راه پا
انها برای یک دختر نوجوان بسیار ترسناک بود ویدا جیغ های بلندی میزد و کمک میخواست و گریه و التماس میکرد که بزارن بره.... ولی جالب بود کسی که تناب رو میکشید غیب بود
به نظر شما سرنوشت ویدا چه خواهد شد؟
و چه کسی تناب را میکشید؟
دوستام خودم رمان رو مینویسم لطفا کپی نکنید
پارت یک
خانواده ای پر جمعیت بود که تازه به محله ای اسباب کشی کرده بودند ـ
روبه رو خانه انها خانه مرموز و بزرگ و قدیمی وجود داشت که با وجود قدیمی بودنش هنوز زیبایی خودش را حفظ کرده بود.
دختر نوجوان و بازیگوش که ویدا نام داشت به سرش میزند که او و همکلاسی اش به ان خانه متروکه بروند.
ان دو تصمیم میگیرند بروند تا اینکه روز موعود رسید دوست ویدا که اتنا نام داشت به او پیام داد(ببخشید امروز با مادرم به مهمونی دعوتیم و نمیتونیم بیایم) ویدا گفت (مشکلی نداره خودم تنها میرم و هر چی که دیدم بهت میگم تا بعد باهم بریم 😗) پیام اتنا (باشه )
و ویدا تا عصر دل تو دلش نبود
عصر شد لباس هاشو میپوشه خداروشکر کوچه خلوت بود در های ان عمارت متروکه بسیار بلند بود مجبور بود از در بالا بره.....
از در بالا میره و در بلند بود حدود دو متر ارتفاع داشت ازش پایین میاد صدای کلاغ توی حیات پیچیده بود و برگ های درخت روی زمین ریخته بود و هر قدمی که برمیداشت صدا خش خش برگ ها رو میشنید و حس کنجکاوی درونش اونو قلقلک میداد......
هوا هم سرد بود ولباس کمی به تن داشت دست های یخ زدشو توی جیبش فروع میکنه دلهره عجیبی داشت نمیدونست چی در انتظارشه... هم میترسید... هم حس کنجکاوی بچه گانش مانع از بازگشتن به خانه میشد ـ
هوشیارانه قدم برمیداشت درخت های خشک شده ای را میدید سکوتی بود مطلق و صدای قار قار کلاغ تنها صدایی بود که میپیچید رفت و رفت در را باز کرد در با صدای خیلی بلندی باز شد همه جا تاریک بود او چراغ گوشی اش را روشن میکند تا بهتر ببیند راه پله ای بزرگ را میدید
و اتاق های بزرگ و وسایل گران قیمت با اینکع قدیمی بودن ولی زیبا و خیلی کثیف به نظر میرسیدند
ناگهان در با صدای محکمی بسته شد او جیغ بلندی کشید به سوی در رفت هر چه میکرد در دیگر باز نمیشد.
گریه اش گرفته بود و جیغ میزد ناگهان!تنابی دور پایش پیچیده شد و او را به روی زمین کشید دردش گرفته بود وشروغ به جیغ زدن و التماس کردن کرد از شدت ترس او میخواست سکته کند تنها یک چیز میخواست خلاص شدن از شر خانه.... ولی افسوس که نشدنی بود....
تناب کشیده شد تا رفت در اتاق اتاقی پر از جنازه که از پا به سقف اویزون بودند ناگهان پنجره های اتاق باز شد و هوای سرد و باد شدیدی به درون خانه امد دخترک کسی را نمیدید.او دیگر به سقف اویزون شده بود مثل کسانی که انجا مرده بودند و به سقف اویزون بودند از راه پا
انها برای یک دختر نوجوان بسیار ترسناک بود ویدا جیغ های بلندی میزد و کمک میخواست و گریه و التماس میکرد که بزارن بره.... ولی جالب بود کسی که تناب رو میکشید غیب بود
به نظر شما سرنوشت ویدا چه خواهد شد؟
و چه کسی تناب را میکشید؟
دوستام خودم رمان رو مینویسم لطفا کپی نکنید
۲۱.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.