رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_ششم
اون یه هفته گذشت و حالا دیگه نوبت این بود که من تنهایی دست بکار بشم.. اگه بگم استرس نداشتم دروغ گفتم...کارای قبل رو با سمیه می رفتم ولی ایندفعه ...سرمو گرفتم بالا و به آسمون نگاه کردم و گفتم:
-خدایا کمکم کن...
خنده ام گرفت... ببین تمنا کارت به کجا رسیده یه موقع برا اینکه کج نری از خدا درخواست کمک میکردی ولی حالا برا قدم گذاشتن تو راه کج برا دزدی از خدا کمک می خوای.... زنگ رو زدم و سمیه بدون اینکه به آیفون جواب بده در رو باز کرد و رفتم داخل....
وارد خونه شدم با دیدنم مثل همیشه لبخندی زد تو این مدت خیلی باهم صمیمی شده بودیم کلی باهم دردو دل میکردیم من از مرگ بابا و مریضی مامان که روز به روز بیشتر از پا درش میآورد حرف میزدم و اونم از خانوادش و تنهاییش
بهم لبخندی زد مثل همیشه و با صدای شادی گفت: سلام خانوم خانوما چطوری صبحت بخیر....
سری تکون دادمو گفتم: خوبم سمیه ..مثل همیشه صبح تو هم بخیر...
خدارو شکر دیروز مامان بردی برا دیالیز با یادآوری مامان اشک تو چشام جمع شد تو این مدت وقتی بیشتر عذاب وجدان میگرفتم که به مامان دروغ میگفتم... خیلی خوشحال بود از اینکه من یه کار آبرومند پیدا کردم هه آبرومند!!! سرمو انداختم پایین اشکم سرازیر شد...
سمیه اومد کنارم نشست دستشو گذاشت زیر چونمو گفت: سرتو بگیر بالا ...چی شده تمنا...برا مامانت اتفاقی افتاده؟
و خودش سرمو گرفت بالا و زیر لب با صدای لرزون گفتم: نه...خوبه بد نیست ولی خوبم نیست...ازش خجالت میکشم سمیه
وقتی میرم خونه نمی تونم توروش نگاه کنم... بیچاره کلی خوشحاله که دخترش توی یه شرکت منشیه..نمی دونه که...
لبامو بهم فشردم از گفتن این کلمه شرمم اومد...رفتم تو بغل سمیه و زار زار گریه کردم.... تو گریه با هق هق گفتم:
پس خدا..کی...کی می خواد روی خوش زندگی رو به من نشون بده... چقدر صبر کنم...سمیه چقدر باید به مامانم دروغ بگم..
سمیه منو از خودش جدا کردو گفت: دختر..پاشو پاشو خودتو جمع کن کلی کار داریم...
تاآخر عمرت بشینی اینجا گریه کنی درست نمیشه که ...درست میشه؟
سری به علامت نه تکون دادم و اشکامو پاک کردم.. . آروم گفتم:
نه...راست میگی درست نمیشه خدا به کل فراموشم کرده اون یه ذره نگاهیم که بهم میکرد با این گندی که زدم اونم ازم دریغ کرد..
اخم کردو دستمو گرفت در حالی که از جا بلندم کردو منو سمت اتاق میکشید
گفت:
پاشو...پاشو خل نشو... لطفا امروز باید انفرادی کارکنی باید حواست جمع باشه خانوم خوشگله...بعد از کار اول برو پیش ارسلان خان و بهش پول بده یادت نره...در ضمن ای کاش می شد بعد از ظهرها گاهی همم شبا کار کنی تمنا اونجوری زودتر با ارسلان تسویه میکنی
با تعجب گفتم:
مگه میشه؟
بلند خندیدو گفت:
آره چرا نشه دختر خوب شغل آزادیما ...پس هروقت دوست داریم می تونیم
بریم سرکار...
سری تکون دادمو گفتم:
باید یه فکری برا مامان بکنم...واییی بازم یه دروغ دیگه
سمیه زود گفت:
باشه باشه خواهش دوباره نرو تو فاز غم...من حوصله آبغورهگیری ندارم...
بریم سروقت کارمون من امروز میرم خیابون.....توهم برو... بعدش هم تو گلستان لاله همدیگرو میبینیم...
نزدیکه به این دوتا خیابون..
سری تکون دادمو گفتم:
باشه....فقط دعا کن برام..
لبخند زدو گفت:
تو می تونی تمنا اعتماد به نفس داشته باش...
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم ..نشستم روی صندلی تا سمیه کارشو انجام بده...و چشمامو بستم
بعد 5دقیقه با صدای خنده سمیه چشامو باز کردم با تعجب بهش نگاه کردمو خودمو تو آیینه نگاه کردم صورتم که مشکلی نداشت پس این چرا می خندید
با تعجب از پرسیدم:
چته دختر...جنی شدی ؟ چرا می خندی؟
با خنده و بریده بریده گفت:
نه یاد یه چیزی افتادم خندهام گرفت ..
یاد چی؟؟؟؟
می دونی حکایت تو حکایت چی شده؟
سری تکون دادمو گفتم:
نه....حکایت چی؟!!!!
تو مجله ها دیدی می خوان تبلیغ عمل بینی کنن تو عکس می زارن یکی زیرش نوشته قبل از عمل ...یکی نوشته بعد از عمل..
الان حکایت تو مثل اونا شده بدون آرایش و با چادر میای اینجا بعد با آرایش و مانتو تیپ خفن از اینجا میری بیرون
قبل از عمل بعد از عمل
بعد دوباره زد زیر خنده....یه کم فکر کردم خداییش راست میگفت...
منم باهاش شروع کردم به خندیدن... انقدر خندیدیم که اشک از چشام میومد
نمی دونم بعد از چه مدت بود که اینطوری می خندیدم...از ته دل و برای لحظهای همه سیاهیا تو زندگیم از خاطرم رفت فقط برای یه لحظه...
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_ششم
اون یه هفته گذشت و حالا دیگه نوبت این بود که من تنهایی دست بکار بشم.. اگه بگم استرس نداشتم دروغ گفتم...کارای قبل رو با سمیه می رفتم ولی ایندفعه ...سرمو گرفتم بالا و به آسمون نگاه کردم و گفتم:
-خدایا کمکم کن...
خنده ام گرفت... ببین تمنا کارت به کجا رسیده یه موقع برا اینکه کج نری از خدا درخواست کمک میکردی ولی حالا برا قدم گذاشتن تو راه کج برا دزدی از خدا کمک می خوای.... زنگ رو زدم و سمیه بدون اینکه به آیفون جواب بده در رو باز کرد و رفتم داخل....
وارد خونه شدم با دیدنم مثل همیشه لبخندی زد تو این مدت خیلی باهم صمیمی شده بودیم کلی باهم دردو دل میکردیم من از مرگ بابا و مریضی مامان که روز به روز بیشتر از پا درش میآورد حرف میزدم و اونم از خانوادش و تنهاییش
بهم لبخندی زد مثل همیشه و با صدای شادی گفت: سلام خانوم خانوما چطوری صبحت بخیر....
سری تکون دادمو گفتم: خوبم سمیه ..مثل همیشه صبح تو هم بخیر...
خدارو شکر دیروز مامان بردی برا دیالیز با یادآوری مامان اشک تو چشام جمع شد تو این مدت وقتی بیشتر عذاب وجدان میگرفتم که به مامان دروغ میگفتم... خیلی خوشحال بود از اینکه من یه کار آبرومند پیدا کردم هه آبرومند!!! سرمو انداختم پایین اشکم سرازیر شد...
سمیه اومد کنارم نشست دستشو گذاشت زیر چونمو گفت: سرتو بگیر بالا ...چی شده تمنا...برا مامانت اتفاقی افتاده؟
و خودش سرمو گرفت بالا و زیر لب با صدای لرزون گفتم: نه...خوبه بد نیست ولی خوبم نیست...ازش خجالت میکشم سمیه
وقتی میرم خونه نمی تونم توروش نگاه کنم... بیچاره کلی خوشحاله که دخترش توی یه شرکت منشیه..نمی دونه که...
لبامو بهم فشردم از گفتن این کلمه شرمم اومد...رفتم تو بغل سمیه و زار زار گریه کردم.... تو گریه با هق هق گفتم:
پس خدا..کی...کی می خواد روی خوش زندگی رو به من نشون بده... چقدر صبر کنم...سمیه چقدر باید به مامانم دروغ بگم..
سمیه منو از خودش جدا کردو گفت: دختر..پاشو پاشو خودتو جمع کن کلی کار داریم...
تاآخر عمرت بشینی اینجا گریه کنی درست نمیشه که ...درست میشه؟
سری به علامت نه تکون دادم و اشکامو پاک کردم.. . آروم گفتم:
نه...راست میگی درست نمیشه خدا به کل فراموشم کرده اون یه ذره نگاهیم که بهم میکرد با این گندی که زدم اونم ازم دریغ کرد..
اخم کردو دستمو گرفت در حالی که از جا بلندم کردو منو سمت اتاق میکشید
گفت:
پاشو...پاشو خل نشو... لطفا امروز باید انفرادی کارکنی باید حواست جمع باشه خانوم خوشگله...بعد از کار اول برو پیش ارسلان خان و بهش پول بده یادت نره...در ضمن ای کاش می شد بعد از ظهرها گاهی همم شبا کار کنی تمنا اونجوری زودتر با ارسلان تسویه میکنی
با تعجب گفتم:
مگه میشه؟
بلند خندیدو گفت:
آره چرا نشه دختر خوب شغل آزادیما ...پس هروقت دوست داریم می تونیم
بریم سرکار...
سری تکون دادمو گفتم:
باید یه فکری برا مامان بکنم...واییی بازم یه دروغ دیگه
سمیه زود گفت:
باشه باشه خواهش دوباره نرو تو فاز غم...من حوصله آبغورهگیری ندارم...
بریم سروقت کارمون من امروز میرم خیابون.....توهم برو... بعدش هم تو گلستان لاله همدیگرو میبینیم...
نزدیکه به این دوتا خیابون..
سری تکون دادمو گفتم:
باشه....فقط دعا کن برام..
لبخند زدو گفت:
تو می تونی تمنا اعتماد به نفس داشته باش...
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم ..نشستم روی صندلی تا سمیه کارشو انجام بده...و چشمامو بستم
بعد 5دقیقه با صدای خنده سمیه چشامو باز کردم با تعجب بهش نگاه کردمو خودمو تو آیینه نگاه کردم صورتم که مشکلی نداشت پس این چرا می خندید
با تعجب از پرسیدم:
چته دختر...جنی شدی ؟ چرا می خندی؟
با خنده و بریده بریده گفت:
نه یاد یه چیزی افتادم خندهام گرفت ..
یاد چی؟؟؟؟
می دونی حکایت تو حکایت چی شده؟
سری تکون دادمو گفتم:
نه....حکایت چی؟!!!!
تو مجله ها دیدی می خوان تبلیغ عمل بینی کنن تو عکس می زارن یکی زیرش نوشته قبل از عمل ...یکی نوشته بعد از عمل..
الان حکایت تو مثل اونا شده بدون آرایش و با چادر میای اینجا بعد با آرایش و مانتو تیپ خفن از اینجا میری بیرون
قبل از عمل بعد از عمل
بعد دوباره زد زیر خنده....یه کم فکر کردم خداییش راست میگفت...
منم باهاش شروع کردم به خندیدن... انقدر خندیدیم که اشک از چشام میومد
نمی دونم بعد از چه مدت بود که اینطوری می خندیدم...از ته دل و برای لحظهای همه سیاهیا تو زندگیم از خاطرم رفت فقط برای یه لحظه...
۱۴.۷k
۰۲ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.