مافیای بی مزه من
پارت ۱۷
ا/ت ویو
دلم میخواست برم سمت شوگا و بغلش کنم ولی باید صبر میکردم و به موقعش میرفتم پیشش
صدای گلوله همه جا رو گرفته بود داشتم کر میشدم
گوشام رو گرفته بودم تا صدا کمتر شه ولی هیچ فرقی نمیکرد
کوک دستم رو گرفت و بردم توی اتاقم
کوک: تو همینجا بمون
ا/ت: باشه
کوک که رفت اروم رفتم ییرون
از پشت مبل ها رفتم سمت در
یکی از بادیگارای شوگا منو سوار یه ماشین کرد و گفت همونجا بمونم
ولی حتی نتونستم از کوک خدافظی کنم
از ماشین پیاده شدم و رفتم بین شوگا و کوک وایستادم
تا منو اون وسط دیدن هر دوتاشون با بادیگارداشون گفتن تیر اندازی رو بس کنن
کوک: ا/ت چرا اینجایی مگه نگفتم تو اتاقت بمون
ا/ت: نمیخوام
دست شوگا و کوک رو کشیدم و دنبال خودم بردم
کوک: ا/ت چیکار میکنی
ا/ت: من دیگه نمیتونم این دعوا هاتون رو بس کنین مگه شما قبلا دوست های صمیمی نبودین چرا به این روز افتادین ها؟
هر دوتاشون وایستاده بودن و زل زده بودن به من
ا/ت: چرا لال شدین یه چیزی بگین چی باعث شد دوستیتون خراب شه
کوک: ا/ت قبلا بهت گفتم اون کسی دوستش داشتم رو کشت
شوگا: من اونو نکشتم
کوک: چرا تو اونو کشتی
شوگا: اون خودش این بلا رو سر خودش اورد
کوک: تو اونو دوست داشتی بخاطر اینکه اومد سمتم این بلا رو سرش اوردی
شوگا: کوک همینطوری حرف نزن به حرفام گوش کن اون موقع میفهمی راست میگم یاد دروغ
کوک: ا/ت برو بیرون
ا/ت: نمیخوام
شوگا: برو
ا/ت: ای خدا باشه
رفتم بیرون و منتظر بودم بیان
....
شوگا ویو
ا/ت از اتاق رفت بیرون
کوک: خب چجوری میخوای ثابت کنی
یک فلش از تو جیبم در اوردم و دادم بهش
شوگا: بیا اینم مدرک اینو ببینی میفهمی راست میگم یا دروغ
فلش و از دستم گرفت و تلویزیون رو روشن کرد و فلش رو وصل کرد بهش
شوگا: این همون اتفاقی هست که اون روز افتاد همش داخله فلشه
* اتفاقی که داخل ویدیو افتاد
رفتم داخل اتاق
مایا وسط اتاق افتاده بود
رفتم سمتش
چاقو خورده بود و پر خون بود
شوگا: مایا.... مایا جواب بده
مایا: شو... شوگا
شوگا: کی این بلا رو سرت اورده
مایا: خ.. خودم
شوگا: چرا این کارو کردی میدونی کوک اگه بفهمه چقدر داغون میشه
مایا: دیگه نمیتونستم تحمل کنم
شوگا: ولیی.... اخه چرا این کارو با خودت کردی
مایا: از طرف من از کوک خدافظی کن
بعد این حرفش اروم چشماش رو بست
شوگا: چی.... مایا... مایا جواب بده من نمیتونم این کارو کنم اون دوستمه
شروع کردم گریه کردن
....
*زمان حال
کوک: واقعا این اتفاق افتاد
شوگا: اره
کوک: من نمیدونستم و تموم مدت تو رو مقصر میدونستم
شوگا: الکی دوستیمون رو خراب کردی
کوک: خب چرا همون موقع بهم نگفتی
شوگا: سعی کردم بگم ولی نتونستم اینقدر اعصابت خورد بود نمیشد باهات حرف زد
کوک: ببخشید
اومد سمتم و بغلم کرد
....
ا/ت ویو
دلم میخواست برم سمت شوگا و بغلش کنم ولی باید صبر میکردم و به موقعش میرفتم پیشش
صدای گلوله همه جا رو گرفته بود داشتم کر میشدم
گوشام رو گرفته بودم تا صدا کمتر شه ولی هیچ فرقی نمیکرد
کوک دستم رو گرفت و بردم توی اتاقم
کوک: تو همینجا بمون
ا/ت: باشه
کوک که رفت اروم رفتم ییرون
از پشت مبل ها رفتم سمت در
یکی از بادیگارای شوگا منو سوار یه ماشین کرد و گفت همونجا بمونم
ولی حتی نتونستم از کوک خدافظی کنم
از ماشین پیاده شدم و رفتم بین شوگا و کوک وایستادم
تا منو اون وسط دیدن هر دوتاشون با بادیگارداشون گفتن تیر اندازی رو بس کنن
کوک: ا/ت چرا اینجایی مگه نگفتم تو اتاقت بمون
ا/ت: نمیخوام
دست شوگا و کوک رو کشیدم و دنبال خودم بردم
کوک: ا/ت چیکار میکنی
ا/ت: من دیگه نمیتونم این دعوا هاتون رو بس کنین مگه شما قبلا دوست های صمیمی نبودین چرا به این روز افتادین ها؟
هر دوتاشون وایستاده بودن و زل زده بودن به من
ا/ت: چرا لال شدین یه چیزی بگین چی باعث شد دوستیتون خراب شه
کوک: ا/ت قبلا بهت گفتم اون کسی دوستش داشتم رو کشت
شوگا: من اونو نکشتم
کوک: چرا تو اونو کشتی
شوگا: اون خودش این بلا رو سر خودش اورد
کوک: تو اونو دوست داشتی بخاطر اینکه اومد سمتم این بلا رو سرش اوردی
شوگا: کوک همینطوری حرف نزن به حرفام گوش کن اون موقع میفهمی راست میگم یاد دروغ
کوک: ا/ت برو بیرون
ا/ت: نمیخوام
شوگا: برو
ا/ت: ای خدا باشه
رفتم بیرون و منتظر بودم بیان
....
شوگا ویو
ا/ت از اتاق رفت بیرون
کوک: خب چجوری میخوای ثابت کنی
یک فلش از تو جیبم در اوردم و دادم بهش
شوگا: بیا اینم مدرک اینو ببینی میفهمی راست میگم یا دروغ
فلش و از دستم گرفت و تلویزیون رو روشن کرد و فلش رو وصل کرد بهش
شوگا: این همون اتفاقی هست که اون روز افتاد همش داخله فلشه
* اتفاقی که داخل ویدیو افتاد
رفتم داخل اتاق
مایا وسط اتاق افتاده بود
رفتم سمتش
چاقو خورده بود و پر خون بود
شوگا: مایا.... مایا جواب بده
مایا: شو... شوگا
شوگا: کی این بلا رو سرت اورده
مایا: خ.. خودم
شوگا: چرا این کارو کردی میدونی کوک اگه بفهمه چقدر داغون میشه
مایا: دیگه نمیتونستم تحمل کنم
شوگا: ولیی.... اخه چرا این کارو با خودت کردی
مایا: از طرف من از کوک خدافظی کن
بعد این حرفش اروم چشماش رو بست
شوگا: چی.... مایا... مایا جواب بده من نمیتونم این کارو کنم اون دوستمه
شروع کردم گریه کردن
....
*زمان حال
کوک: واقعا این اتفاق افتاد
شوگا: اره
کوک: من نمیدونستم و تموم مدت تو رو مقصر میدونستم
شوگا: الکی دوستیمون رو خراب کردی
کوک: خب چرا همون موقع بهم نگفتی
شوگا: سعی کردم بگم ولی نتونستم اینقدر اعصابت خورد بود نمیشد باهات حرف زد
کوک: ببخشید
اومد سمتم و بغلم کرد
....
۲.۴k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.