در زدم رفتم تو کوک داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و شی
در زدم رفتم تو کوک داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و شیشه مشرب دستش بود که با صدای در به طرف من اومد
+خوب نگفتی چیکارم داری گفتی بیا اومدم
_خوب خیلی عجله نکن بیبی گرل قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم
+چی میگی
_اللن بهت میگم به سمت لیا قدم برداشت با هر قدمی که میگرفت لیا هم عقب میرفت تا اینکه خورد به دیوار و کوک هر دوتا دستاشو گذاشت رو دیوار و برای لیا حسار درست کرد
+هی تو داری چیکار میکنی برو عقب سعی کرد هلش بده اما کوک بیشتر از اینا سرسخت تر بود
_ببین امشب میخوام تورو مال خودم کنم جئون لیا
+چی؟؟؟؟
لیا با پاش زد به شکم کوک و سعی کرد فرار کنه که کوک دستشو گرفت و پرتش کرد روی تخت و روش خیمه زد ل.ب.ا.ش.و به طرز وحشیانه ای رو ل.ب.ا.ی لیا گذاشت و هرزگاهی مک محکمی هم میگرفت سرشو برد تو گردنش و مک هایی میگرفت که جاشون حتما تا یک هفته میموند کوک داشت دستشو سمت لباس لیا میبرد که لیا گفت
+خواهش میکنم هق بهم دست نزن کوک هق لطفاً..باگریه
_یه لحظه به خودم اومدم من داشتم چیکار میکردم با این کار حتما ملکه ام ازم متنفر میشه از روش بلند شدم
_ببخشید
+برو اونور میخواست بره که رفتم جلوشو گرفتم
_لیا لطفاً منو ببخش من دست خودم نبود یه لحظه...با بغض
+باشه کوکیا دیگه گریه نکن رفت بغلش کرد
_لیا من از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم میشه مال من شی
+کوک م...
_لطفا یه فرصت بهم بده و هر چقدر که میخوای فکر کن
+اووم باشه
_واقعا مرسی اونو بلند کرد و چرخوند
+باشه بسه دیگه من باید برم خونه یونگی و سولی الان میرسن
_باشه بیا برسونمت
+بریم
فلش بک به زمانی که کوک لیا رو رسوند تو ماشین دم در خونه لیا
+خوب فردا میبینمت
_میبینمت بیب
+بای
_یه چیزی رو یادت نرفته
+چی؟
_اشاره به لبش
+پرو نشو من هنوز نگفتم که دوست دخترت میشم
_ولی ردم هم نکردی
+رفت لپشو بوسید برای امروز کافیه بای
_بای
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل که یونگی و سولی اومدن سمتم
ویو یونگی
بعد مدرسه با سولی رفتیم خریدو شهر بازی که لیا بهم پیام داده دارم میرم بیرون منم گفتم باشه بعد چند ساعت بعد که شب شده بود برگشتیم خونه که لیا هنوز نیومده بود به گوشیش زنگ زدم جواب نمیداد میخواستم برم اداره پلیس که صدای در اومد لیا بود رفتم سمتش و بغلش کردم
پایان ویو یونگی
÷دیوونه چرا جواب تلفنامو ندادی
+نشنیدم حتما
×وای میدونی چقدر دلمون شور زد
+باشه بابا انقدر بزرگش نکنید یه چیزی آماده کنید بخوریم من گشنمه
÷باشه برو لباساتو عوض کن
از زبان آدمین
سولی و یونگی غذا رو آماده کردن و میزو چیدن لیا هم اومد غذارو باهم خوردن جمع کردن و شستن و بعد چند مینی چون حوصله همه سر رفته بود رفتن گیم بازی کردن تا چهار صبح داشتن بازی میکردن و همه همونجا خوابیدن
+خوب نگفتی چیکارم داری گفتی بیا اومدم
_خوب خیلی عجله نکن بیبی گرل قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم
+چی میگی
_اللن بهت میگم به سمت لیا قدم برداشت با هر قدمی که میگرفت لیا هم عقب میرفت تا اینکه خورد به دیوار و کوک هر دوتا دستاشو گذاشت رو دیوار و برای لیا حسار درست کرد
+هی تو داری چیکار میکنی برو عقب سعی کرد هلش بده اما کوک بیشتر از اینا سرسخت تر بود
_ببین امشب میخوام تورو مال خودم کنم جئون لیا
+چی؟؟؟؟
لیا با پاش زد به شکم کوک و سعی کرد فرار کنه که کوک دستشو گرفت و پرتش کرد روی تخت و روش خیمه زد ل.ب.ا.ش.و به طرز وحشیانه ای رو ل.ب.ا.ی لیا گذاشت و هرزگاهی مک محکمی هم میگرفت سرشو برد تو گردنش و مک هایی میگرفت که جاشون حتما تا یک هفته میموند کوک داشت دستشو سمت لباس لیا میبرد که لیا گفت
+خواهش میکنم هق بهم دست نزن کوک هق لطفاً..باگریه
_یه لحظه به خودم اومدم من داشتم چیکار میکردم با این کار حتما ملکه ام ازم متنفر میشه از روش بلند شدم
_ببخشید
+برو اونور میخواست بره که رفتم جلوشو گرفتم
_لیا لطفاً منو ببخش من دست خودم نبود یه لحظه...با بغض
+باشه کوکیا دیگه گریه نکن رفت بغلش کرد
_لیا من از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم میشه مال من شی
+کوک م...
_لطفا یه فرصت بهم بده و هر چقدر که میخوای فکر کن
+اووم باشه
_واقعا مرسی اونو بلند کرد و چرخوند
+باشه بسه دیگه من باید برم خونه یونگی و سولی الان میرسن
_باشه بیا برسونمت
+بریم
فلش بک به زمانی که کوک لیا رو رسوند تو ماشین دم در خونه لیا
+خوب فردا میبینمت
_میبینمت بیب
+بای
_یه چیزی رو یادت نرفته
+چی؟
_اشاره به لبش
+پرو نشو من هنوز نگفتم که دوست دخترت میشم
_ولی ردم هم نکردی
+رفت لپشو بوسید برای امروز کافیه بای
_بای
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل که یونگی و سولی اومدن سمتم
ویو یونگی
بعد مدرسه با سولی رفتیم خریدو شهر بازی که لیا بهم پیام داده دارم میرم بیرون منم گفتم باشه بعد چند ساعت بعد که شب شده بود برگشتیم خونه که لیا هنوز نیومده بود به گوشیش زنگ زدم جواب نمیداد میخواستم برم اداره پلیس که صدای در اومد لیا بود رفتم سمتش و بغلش کردم
پایان ویو یونگی
÷دیوونه چرا جواب تلفنامو ندادی
+نشنیدم حتما
×وای میدونی چقدر دلمون شور زد
+باشه بابا انقدر بزرگش نکنید یه چیزی آماده کنید بخوریم من گشنمه
÷باشه برو لباساتو عوض کن
از زبان آدمین
سولی و یونگی غذا رو آماده کردن و میزو چیدن لیا هم اومد غذارو باهم خوردن جمع کردن و شستن و بعد چند مینی چون حوصله همه سر رفته بود رفتن گیم بازی کردن تا چهار صبح داشتن بازی میکردن و همه همونجا خوابیدن
۵.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲