-خانوم پررستار توروخدابگوبیاددد تورو..
-خانوم پررستار توروخدابگوبیاددد تورو..
چشمش خورد بهش..
به سمت پسری اومدکه زندگیشوتباه کرد..
مثل ابربهارمیبارید..
پسر بادیدنش به هق هق افتادو زانو زد..
دختر نشست..صورت عشقشو توی دستاش گرف..
-میدونی چقد منتظرت بودم..:)
پسر:(گریه)
-عشقم شنیدم داری ازدواج میکنی اره؟
پسر:(گریه)
-همسرآیندت خیلی خوشگله نه؟از من خیلی خوشگلتره مگه نه؟
پسر(گریه)
-دوسش داری؟:)
پسر(گریه)
-چرا انقدر ساکتی گریه نکن دیگه،توکه میدونی من برای هر یه مرواریدی که ازچشات میریزه ده سال پیرتر میشم..پس چرا گریه میکنی دیوونه..
پسر(باگریه): نمیخواستم اینطوری شی..
-ولی شده دیگه..گریه نکن طاقت اشکاتو ندارم..امیدوارم خوشبخت شیـ..
من داشتم بابغض به این دونفر نگاه میکردم..
بعد اونروز ک عشقشودیدخیلی اروم شدـ..
روز عروسی پسر رسید..منم دعوت کرده بود هه..خواستم برم ولی پرستار بهم زنگ زد..
+زودباش بیا خودکشی کردهههه
-چ..ی..
شوکه شدمم
خواهرم خودشوکشت..
وقتی رسیدم تیمارستان دیدم شلوغه..زنگ زدم به پسر..
+تورووخدا سریییع بیاتییمارستان خودکشییی کرده
-چیییی..
بوق ممتد..
بعد یه ربع اومد بالباس دامادی بود..
دخترداشت نفسای اخرشو میکشید..پسر رفت بالاسرش..
دختر:چقدتوی لباس دامادی خوشگلترمیشی..
پسربا(گریه):شرمندتم..چرااینکاروکردی..
دختر:من دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم..:)امیدوارم خوشبخت شی..
همسرتو خوشبخت کن اون لیاقت تورو داره...
پسر:(گریه)..
بــــــــوق...خط صــــــــاف...
دستای بی جون دختر از دستای بزرگ پسر سر خوردوافتاد..
صدای گریه پسر بلند شد..
صبح تشییع جنازش بودو پسر تابوت عشق سابقش روی دوشش بود..
همسرش چیزی نمیگفت..فقط اونم گریه میکرد و به پسر حق میداد و به عشق دختر احترام میزاشت..
حالا یک سال از مرگش میگذره و پسر هرروز سر قبر دختر اشک میریزه..
عشقتونو تنها نزارید..ممکنه همچین بلایی سرخودش بیاره..:( به هم قول موندن ندین وقتی موندنی نیستین...اگ واقعا قراره باش بمونی باهاش بمون🖤
چشمش خورد بهش..
به سمت پسری اومدکه زندگیشوتباه کرد..
مثل ابربهارمیبارید..
پسر بادیدنش به هق هق افتادو زانو زد..
دختر نشست..صورت عشقشو توی دستاش گرف..
-میدونی چقد منتظرت بودم..:)
پسر:(گریه)
-عشقم شنیدم داری ازدواج میکنی اره؟
پسر:(گریه)
-همسرآیندت خیلی خوشگله نه؟از من خیلی خوشگلتره مگه نه؟
پسر(گریه)
-دوسش داری؟:)
پسر(گریه)
-چرا انقدر ساکتی گریه نکن دیگه،توکه میدونی من برای هر یه مرواریدی که ازچشات میریزه ده سال پیرتر میشم..پس چرا گریه میکنی دیوونه..
پسر(باگریه): نمیخواستم اینطوری شی..
-ولی شده دیگه..گریه نکن طاقت اشکاتو ندارم..امیدوارم خوشبخت شیـ..
من داشتم بابغض به این دونفر نگاه میکردم..
بعد اونروز ک عشقشودیدخیلی اروم شدـ..
روز عروسی پسر رسید..منم دعوت کرده بود هه..خواستم برم ولی پرستار بهم زنگ زد..
+زودباش بیا خودکشی کردهههه
-چ..ی..
شوکه شدمم
خواهرم خودشوکشت..
وقتی رسیدم تیمارستان دیدم شلوغه..زنگ زدم به پسر..
+تورووخدا سریییع بیاتییمارستان خودکشییی کرده
-چیییی..
بوق ممتد..
بعد یه ربع اومد بالباس دامادی بود..
دخترداشت نفسای اخرشو میکشید..پسر رفت بالاسرش..
دختر:چقدتوی لباس دامادی خوشگلترمیشی..
پسربا(گریه):شرمندتم..چرااینکاروکردی..
دختر:من دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم..:)امیدوارم خوشبخت شی..
همسرتو خوشبخت کن اون لیاقت تورو داره...
پسر:(گریه)..
بــــــــوق...خط صــــــــاف...
دستای بی جون دختر از دستای بزرگ پسر سر خوردوافتاد..
صدای گریه پسر بلند شد..
صبح تشییع جنازش بودو پسر تابوت عشق سابقش روی دوشش بود..
همسرش چیزی نمیگفت..فقط اونم گریه میکرد و به پسر حق میداد و به عشق دختر احترام میزاشت..
حالا یک سال از مرگش میگذره و پسر هرروز سر قبر دختر اشک میریزه..
عشقتونو تنها نزارید..ممکنه همچین بلایی سرخودش بیاره..:( به هم قول موندن ندین وقتی موندنی نیستین...اگ واقعا قراره باش بمونی باهاش بمون🖤
۱.۳k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.