maide of the mansion
یونجی: اما من زیاد خوشحال نشدم!
جونکی: یعنی ...جونگ سو دهنت سرویس چیکار کردی همه ازت بدشون میاد
جونگ سو: دهنتو ببند
جونکی: خودانی ولی یکم رو اخلاقت کار کن
یونجی: جونگ سو دستشو به سمتم دراز کردم منم برای احترام بلند شدم هر چند ارزششو نداشت بلند شدم اما...
جونگ سو: به یونجی نزدیک شدم جوری که کسی نفهمه گفتم فردا صبح ساعت ۹ بیا خونه ما وگرنه بد میبینی!
یونجی: از حرفش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم جونگ سو رفت ماهم شام مون رو خوردیم و برگشتیم خونه ذهنم درگیر بود که جونگ کوک اومد تو اتاق
جونگ کوک: خیلی خسته بودم رفتم تو اتاق یونجی روی تخت نشسته بود ذهنش درگیر بود ولی حوصله شو ندارم تیشرتمو در اوردم و رفتم رو تخت فردا کلی کار داشتم پس باید استراحت میکردم
یونجی: جونگ کوک خوابید منم چراغو خواموش کردم و خوابیدم...
(۸:۳۰)
یونجی: چشمامو باز کردم به ساعت نگاه کردم لعنت بهش کسی خونه نبود سریع بلند شدم یه دوش گرفتم و حاضر شدم و به سمت عمارت جئون حرکت کردم( لباسش اسلاید ۲)
وقتی رسیدم جلوی در یه نفس عمیق کشیدم و قبل از اینکه بخوام تکون بخورم جونگ سو جلوم ظاهر شد
جونگ سو: خوش اومدی زن داداش
یونجی: ممنون همراهش راه افتادم وقتی وارد عمارت شدم حس عجیبی داشتم اولین باری بود که اومده بودم فقط میدونستم که کجاست ولی تا حالا نیومده بودم دنبالش راه افتادم تا اینکه چشمم به تابلویی خورد ( عکس های تابلو اسلاید های بعد) به دقت نگاه کردم ولی فقط جونگ کوک و تهیونگ و جیمین رو میشناختم عکسا خیلی قشنگ بودن من هیچ وقت جونگ کوک رو اینقدر خوشحال ندیده بودم همه جای خونه پر از عکسای اون هفت نفر بود ولی اونا کین؟ که رشته افکارم با صدای جونگ سو پاره شد
جونگ سو: چیه برات جالبه میخوای بدونی اینا کین درسته؟
یونجی: آ........اره
جونگ سو: پس از شوهرت بپرس!
یونجی: منظورت چیه؟
جونگ سو: به موقع میفهمی میفهمی که چه اشتباهی کردی و اون دوستت نداره و فقط داره ازت استفاده میکنه
یونجی: داری چی میگی؟
جونگ سو: گفتم بیای تا بگم جونگ کوک رو ول کنی اون بهت اسیب میزنه!
یونجی: چرا باید بهم اسیب بزنه؟ ما همو دوست داریم
جونگ سو: دوست دارین واقعا؟ اون هیچ اهمیتی به تو نمیده چطور اینو نفهمیدی همه این میدونن
(یونجی دختر باهوشی بود اما این بار فرق داشت این بار قلبش بر مغزش حاکم بود!)
♡♡♡♡♡♡
جونکی: یعنی ...جونگ سو دهنت سرویس چیکار کردی همه ازت بدشون میاد
جونگ سو: دهنتو ببند
جونکی: خودانی ولی یکم رو اخلاقت کار کن
یونجی: جونگ سو دستشو به سمتم دراز کردم منم برای احترام بلند شدم هر چند ارزششو نداشت بلند شدم اما...
جونگ سو: به یونجی نزدیک شدم جوری که کسی نفهمه گفتم فردا صبح ساعت ۹ بیا خونه ما وگرنه بد میبینی!
یونجی: از حرفش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم جونگ سو رفت ماهم شام مون رو خوردیم و برگشتیم خونه ذهنم درگیر بود که جونگ کوک اومد تو اتاق
جونگ کوک: خیلی خسته بودم رفتم تو اتاق یونجی روی تخت نشسته بود ذهنش درگیر بود ولی حوصله شو ندارم تیشرتمو در اوردم و رفتم رو تخت فردا کلی کار داشتم پس باید استراحت میکردم
یونجی: جونگ کوک خوابید منم چراغو خواموش کردم و خوابیدم...
(۸:۳۰)
یونجی: چشمامو باز کردم به ساعت نگاه کردم لعنت بهش کسی خونه نبود سریع بلند شدم یه دوش گرفتم و حاضر شدم و به سمت عمارت جئون حرکت کردم( لباسش اسلاید ۲)
وقتی رسیدم جلوی در یه نفس عمیق کشیدم و قبل از اینکه بخوام تکون بخورم جونگ سو جلوم ظاهر شد
جونگ سو: خوش اومدی زن داداش
یونجی: ممنون همراهش راه افتادم وقتی وارد عمارت شدم حس عجیبی داشتم اولین باری بود که اومده بودم فقط میدونستم که کجاست ولی تا حالا نیومده بودم دنبالش راه افتادم تا اینکه چشمم به تابلویی خورد ( عکس های تابلو اسلاید های بعد) به دقت نگاه کردم ولی فقط جونگ کوک و تهیونگ و جیمین رو میشناختم عکسا خیلی قشنگ بودن من هیچ وقت جونگ کوک رو اینقدر خوشحال ندیده بودم همه جای خونه پر از عکسای اون هفت نفر بود ولی اونا کین؟ که رشته افکارم با صدای جونگ سو پاره شد
جونگ سو: چیه برات جالبه میخوای بدونی اینا کین درسته؟
یونجی: آ........اره
جونگ سو: پس از شوهرت بپرس!
یونجی: منظورت چیه؟
جونگ سو: به موقع میفهمی میفهمی که چه اشتباهی کردی و اون دوستت نداره و فقط داره ازت استفاده میکنه
یونجی: داری چی میگی؟
جونگ سو: گفتم بیای تا بگم جونگ کوک رو ول کنی اون بهت اسیب میزنه!
یونجی: چرا باید بهم اسیب بزنه؟ ما همو دوست داریم
جونگ سو: دوست دارین واقعا؟ اون هیچ اهمیتی به تو نمیده چطور اینو نفهمیدی همه این میدونن
(یونجی دختر باهوشی بود اما این بار فرق داشت این بار قلبش بر مغزش حاکم بود!)
♡♡♡♡♡♡
۱۰.۵k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.