you for me
فصل دوم پارت ۴۰(آخر. بخش اول)
لینو: دکتر..منظورتون چیه؟
دکتر: یک نفر دیگه پیدا شد که به هان خون اهدا کنه..گفتن که یکی از دوستانشون هستن..
لینو: کی-
هیونجین: لینو..
لینو، با دیدن هان شوکه شد.
لینو: هیونجین..تو-تو اینجا چیکار-
هیونجین: برات توضیح میدم..لینو..من به فلیکس گفتم.
لینو: اینکه هان قراره..
هیونجین: اره..
لینو کمی به هیونجین خیره شد ، ناگهان با تعجب گفت
لینو: هیونجین نکنه فلیکس الان..
هیونجین، سری تکون داد و ردی صندلی بیمارستان نشست.
لینو ، چشماش گرد شده بود و به اتاقی که هان و فلکیس الان داخلش بودن نگاه کرد.
هیونجین: لینو..به هان نگو..باشه؟
لینو: باشه..
اون هم کنار هیونجین، روی صندلی نشست و هردو به در خیره شده بودن.
۳۰ دقیقه بعد
هیونجین: چرا تموم نمیشه..مگه یه خون دادن نبود..
دکتر: آقایون...کار فلیکس تموم شد ولی هان هنوز بابد داخل بمونه..
هیونجین، از جاش بلند شد و گفت
هیونجین: فلیکس کجاست؟ میتونم ببینمش؟
دکتر: البته..انتهای این راهرو اتاق شماره ۶۷
هیونجین: باشه ممنون
بعد ، به سمت اتاقی که فلیکس داخلش بود ، حرکت کرد.
لینو: دکتر..هان چقدر دیگه کارش تمومه؟ خالش خوبه؟
دکتر: حالش خوبه نگران نباشید..۲۰ دقیقه دیگه میاد بیرون.
لینو: باشه..
ویو هیونجین
به سمت اتاق حرکت کردم و بعد چند دقیقه پیداش کردم و در زدم.
فلیکس: بله؟
وارد اتاق شدم. با دیدن من لبخندی زد.
فلیکس: هیون..
لبخندی زدم و روی صندلی کنار تختش نشستم. دستش رو گرفتم و نوازش میکردم.
هیونجین: بیبی خوبی؟
فلیکس: اوهوم بهترم...هان چیشد؟
هیونجین: اونم خوبه ولی دیر تر میاد بیرون..چیزی نیاز نداری؟ گرسنه نیستی؟
فلیکس: یکم گشنمه..
هیونجین: همینجا بمون الان میرم یچیزی میارم بخوری.
فلیکس: باشه...
۲۰ دقیقه بعد
ویو لینو
۲۰ دقیقه شده بود...چرا پس بیرون نمیاد؟ همون موقع دکتر اومد بیرون و گفت
دکتر: لینو..هان-
لینو: کجاست میتونم ببینمش؟
دکتر: هنوز بهوش نیومده داخل اتاق کناریه..میتونی ببینیش.
لینو: باشه ممنونم.
در زدم و وارد اتاق شدم.هان ، روی تخت بود و هنوز بیهوش بود. کنارش روی صندلی نشستم. دستش رو گرفتم و نگاهش میکردم..
۲۰ دقیقه بعد
چشماش رو اروم اروم باز کرد.
هان: لینو...
با لبخند نگاهش کردم و گفتم
لینو: هان..خوبی؟
هان ، سریی تکون داد. بهش نزدیک تر شدم و پیشونیش رو بوسیدم. هان لبخند ضعیفی زد و نگاهم کرد.
هان: لینو..الان دیگه نمیمیرم؟
لینو: نه عزیزم دیگه نمیمیری..دیگه تا اخر عمر باهمیم.
باهم خنده ای کردیم.
هان: لینو..اون کسی که بهم خون داد..نمیدونی کیه؟
لینو: از دکتر که پرسیدم..گفتش که اون شخص گفته میخواد ناشناس بمونه..
هان: کاش میدونستم زندگیمو مدیون کی هستم...
*ادامه دارههه*
لینو: دکتر..منظورتون چیه؟
دکتر: یک نفر دیگه پیدا شد که به هان خون اهدا کنه..گفتن که یکی از دوستانشون هستن..
لینو: کی-
هیونجین: لینو..
لینو، با دیدن هان شوکه شد.
لینو: هیونجین..تو-تو اینجا چیکار-
هیونجین: برات توضیح میدم..لینو..من به فلیکس گفتم.
لینو: اینکه هان قراره..
هیونجین: اره..
لینو کمی به هیونجین خیره شد ، ناگهان با تعجب گفت
لینو: هیونجین نکنه فلیکس الان..
هیونجین، سری تکون داد و ردی صندلی بیمارستان نشست.
لینو ، چشماش گرد شده بود و به اتاقی که هان و فلکیس الان داخلش بودن نگاه کرد.
هیونجین: لینو..به هان نگو..باشه؟
لینو: باشه..
اون هم کنار هیونجین، روی صندلی نشست و هردو به در خیره شده بودن.
۳۰ دقیقه بعد
هیونجین: چرا تموم نمیشه..مگه یه خون دادن نبود..
دکتر: آقایون...کار فلیکس تموم شد ولی هان هنوز بابد داخل بمونه..
هیونجین، از جاش بلند شد و گفت
هیونجین: فلیکس کجاست؟ میتونم ببینمش؟
دکتر: البته..انتهای این راهرو اتاق شماره ۶۷
هیونجین: باشه ممنون
بعد ، به سمت اتاقی که فلیکس داخلش بود ، حرکت کرد.
لینو: دکتر..هان چقدر دیگه کارش تمومه؟ خالش خوبه؟
دکتر: حالش خوبه نگران نباشید..۲۰ دقیقه دیگه میاد بیرون.
لینو: باشه..
ویو هیونجین
به سمت اتاق حرکت کردم و بعد چند دقیقه پیداش کردم و در زدم.
فلیکس: بله؟
وارد اتاق شدم. با دیدن من لبخندی زد.
فلیکس: هیون..
لبخندی زدم و روی صندلی کنار تختش نشستم. دستش رو گرفتم و نوازش میکردم.
هیونجین: بیبی خوبی؟
فلیکس: اوهوم بهترم...هان چیشد؟
هیونجین: اونم خوبه ولی دیر تر میاد بیرون..چیزی نیاز نداری؟ گرسنه نیستی؟
فلیکس: یکم گشنمه..
هیونجین: همینجا بمون الان میرم یچیزی میارم بخوری.
فلیکس: باشه...
۲۰ دقیقه بعد
ویو لینو
۲۰ دقیقه شده بود...چرا پس بیرون نمیاد؟ همون موقع دکتر اومد بیرون و گفت
دکتر: لینو..هان-
لینو: کجاست میتونم ببینمش؟
دکتر: هنوز بهوش نیومده داخل اتاق کناریه..میتونی ببینیش.
لینو: باشه ممنونم.
در زدم و وارد اتاق شدم.هان ، روی تخت بود و هنوز بیهوش بود. کنارش روی صندلی نشستم. دستش رو گرفتم و نگاهش میکردم..
۲۰ دقیقه بعد
چشماش رو اروم اروم باز کرد.
هان: لینو...
با لبخند نگاهش کردم و گفتم
لینو: هان..خوبی؟
هان ، سریی تکون داد. بهش نزدیک تر شدم و پیشونیش رو بوسیدم. هان لبخند ضعیفی زد و نگاهم کرد.
هان: لینو..الان دیگه نمیمیرم؟
لینو: نه عزیزم دیگه نمیمیری..دیگه تا اخر عمر باهمیم.
باهم خنده ای کردیم.
هان: لینو..اون کسی که بهم خون داد..نمیدونی کیه؟
لینو: از دکتر که پرسیدم..گفتش که اون شخص گفته میخواد ناشناس بمونه..
هان: کاش میدونستم زندگیمو مدیون کی هستم...
*ادامه دارههه*
۵.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.