پشیمانی (part3)
که دکتر اومد از اتاق بیرون همه به سمتش رفتیم
دکتر: بخیه زدم به سرشون و باند پیچی کردم تا چند روز آب به بخیه نخوره و ضد عفونی شه حتما و میتوانید ببرینشون وقتی سرمشون تمام شد
همه: ممنون دکتر
همه میخواستیم از در رد شیم که گیر کردیم اما کوک زود تر از همه رفت و درم پشت سرش قفل کرد یونگی هی به در میزد اما کوک در را باز نکرد
کوک رفت پیش ات تا ازش معذرت خواهی کنه
کوک : ات خواهر قشنگم ببخشید باهات بد حرف زدم و حولت دادم میدونی که اگه کسی بفهمه خواهریم چی میشه پس اون چشای قشنگت را باز کن به خاطر داداشی
ات : کو....کوکی
کوک: جانم ات خوبی ات
ات : سرم درد میکنه ایی(با بغض)
کوک: ببخشید آبجی جونم باشه
ات:باشه اما شرط داره
کوک: چه شرطی
ات:باید تو ویونگی برام پاستیل،موچی،بابل تی بخرید
کوک :............
کوک بلند شد و سریع دوید بیرون همه اومد تو
حالا میپرسیدن
ات :کوک کجا در رفتی باید برام بخری
همه به جز کوک :چی؟؟؟؟
ات : یونگی و کوک باید برام پاستیل ، موچی ،بابل تی بخرن
همه به جز کوک ویونگی : ارههههه ما هم میخوایم
ات : لبخند شیطانی
یونگی : چرا من ؟؟؟؟؟
ات : چون تقصیر شما بود این بلا که سرم اومد
یونگی : یاااااا نه نمیخرم
ات: نخری مجبوری بیشترشا بخری
یونگی و کوک : خب چه طعمی میخوای (با عجله )
ات و اعضا شروع کردن به خندیدن
دو ساعت بعد رفتیم خانه کوک و یونگی را انداختم بیرون از خانه تا برن بخرن و بیان
بریم پیش کوک و یونگی
یونگی: ببین چی کار کردی میکشمت
کوک: خدایاااااا چرا من باید این همه بلا سرم بیاد
یونگی : خدا یا من چرا باید بخرم
کوک: بیا زود بخریم تا ات نکشتتمون
باشه
رفتم و خریدن و برگشتن رفتن سمت خانه یا همون خوابگاه
رسیدن رفتن تو دیدن ات نشسته کنار در به ساعت خیره شده که ما بیایم
همه اعضا هم دارن به ات نگاه میکنن از خل بودنش خندم گرفت رفتیم داخل تا ما را دید خوشحال بلند ما را نگاه میکرد که با دست پر بودیم سریع پاکت ها را گرفت و باز کرد جیمین رفت کمک ات همه خوراکی را داخل ظرف گذاشت پاستیل و موچی رفتیم توی سالن جلوی تلویزیون فیلم دیدم ات داشت همه را میخورد با جیمین که ما هم شروع کردیم به خوردن
موچی ها را داشتن با سرعت نور میخوردن یدونه موچی دست ات بود یکی تو دهنش یکی دیگه اون یکی دستش جیمین هم داشت یدونه یدونه میخورد
همه سهم خودشان را برداشتن تا اینا نخوردن که یهو .....
خماری
حمایت کنید
دکتر: بخیه زدم به سرشون و باند پیچی کردم تا چند روز آب به بخیه نخوره و ضد عفونی شه حتما و میتوانید ببرینشون وقتی سرمشون تمام شد
همه: ممنون دکتر
همه میخواستیم از در رد شیم که گیر کردیم اما کوک زود تر از همه رفت و درم پشت سرش قفل کرد یونگی هی به در میزد اما کوک در را باز نکرد
کوک رفت پیش ات تا ازش معذرت خواهی کنه
کوک : ات خواهر قشنگم ببخشید باهات بد حرف زدم و حولت دادم میدونی که اگه کسی بفهمه خواهریم چی میشه پس اون چشای قشنگت را باز کن به خاطر داداشی
ات : کو....کوکی
کوک: جانم ات خوبی ات
ات : سرم درد میکنه ایی(با بغض)
کوک: ببخشید آبجی جونم باشه
ات:باشه اما شرط داره
کوک: چه شرطی
ات:باید تو ویونگی برام پاستیل،موچی،بابل تی بخرید
کوک :............
کوک بلند شد و سریع دوید بیرون همه اومد تو
حالا میپرسیدن
ات :کوک کجا در رفتی باید برام بخری
همه به جز کوک :چی؟؟؟؟
ات : یونگی و کوک باید برام پاستیل ، موچی ،بابل تی بخرن
همه به جز کوک ویونگی : ارههههه ما هم میخوایم
ات : لبخند شیطانی
یونگی : چرا من ؟؟؟؟؟
ات : چون تقصیر شما بود این بلا که سرم اومد
یونگی : یاااااا نه نمیخرم
ات: نخری مجبوری بیشترشا بخری
یونگی و کوک : خب چه طعمی میخوای (با عجله )
ات و اعضا شروع کردن به خندیدن
دو ساعت بعد رفتیم خانه کوک و یونگی را انداختم بیرون از خانه تا برن بخرن و بیان
بریم پیش کوک و یونگی
یونگی: ببین چی کار کردی میکشمت
کوک: خدایاااااا چرا من باید این همه بلا سرم بیاد
یونگی : خدا یا من چرا باید بخرم
کوک: بیا زود بخریم تا ات نکشتتمون
باشه
رفتم و خریدن و برگشتن رفتن سمت خانه یا همون خوابگاه
رسیدن رفتن تو دیدن ات نشسته کنار در به ساعت خیره شده که ما بیایم
همه اعضا هم دارن به ات نگاه میکنن از خل بودنش خندم گرفت رفتیم داخل تا ما را دید خوشحال بلند ما را نگاه میکرد که با دست پر بودیم سریع پاکت ها را گرفت و باز کرد جیمین رفت کمک ات همه خوراکی را داخل ظرف گذاشت پاستیل و موچی رفتیم توی سالن جلوی تلویزیون فیلم دیدم ات داشت همه را میخورد با جیمین که ما هم شروع کردیم به خوردن
موچی ها را داشتن با سرعت نور میخوردن یدونه موچی دست ات بود یکی تو دهنش یکی دیگه اون یکی دستش جیمین هم داشت یدونه یدونه میخورد
همه سهم خودشان را برداشتن تا اینا نخوردن که یهو .....
خماری
حمایت کنید
۴.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.