می خواهم بنویسم ...
می خواهم بنویسم ...
از پینه دوزی که سوزنش ، جیبی را می دوزد.
که چشمان کودک فالگیر به آن دوخته شده
از نقاشی که هنر را سر چهارراه به دو سکه می فروشد.
از دوستت دارم هایی که از سر تعارف بر زبان می آیند
و از خونِ بیچارگانی که در شاهرگ زمین لخته شده
اینجا
دل ها از محبت زیاد تَرَک می خورند
و سکوت اتاق ها ، صدا را در حنجره خفه می کند
اینجا آفتاب ، مرده است
هوا که سرد شد ، یادت باشد دستانت را ها کنی ..
اینجا هیچ دست گرمی دستانت را لمس نخواهد کرد ...
از پینه دوزی که سوزنش ، جیبی را می دوزد.
که چشمان کودک فالگیر به آن دوخته شده
از نقاشی که هنر را سر چهارراه به دو سکه می فروشد.
از دوستت دارم هایی که از سر تعارف بر زبان می آیند
و از خونِ بیچارگانی که در شاهرگ زمین لخته شده
اینجا
دل ها از محبت زیاد تَرَک می خورند
و سکوت اتاق ها ، صدا را در حنجره خفه می کند
اینجا آفتاب ، مرده است
هوا که سرد شد ، یادت باشد دستانت را ها کنی ..
اینجا هیچ دست گرمی دستانت را لمس نخواهد کرد ...
۵۹۳
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.