Part 9 نیش شیرین
_ آخخخ
چشمام رو باز کردم و با چهره ی در هم رفته ی جونگکوک مواجه شدم.
+ به نظر میاد یکی اینجا حدش رو نمیدونه!
_ م... من؟! چیکار کردم؟ میشه بگید تا دیگه تکرار نکنم؟
پوزخندی زد و گفت: البته ولی به شیوه ی خودم کاری میکنم تو اون کلهت ثبت بشه!
دستم رو گرفت و کشید و برد تو اتاقم.
+ به هیچ عنوان حق نداری به جیمین نزدیک بشی! تو و خونت مال من هستین! کاری نکن که جیمین هوس خوردن خونت رو بکنه!
جونگکوک اومد سمتم و موهام رو کنار زد و گردنم رو گاز گرفت.
_ آخ...
چنگی به شونم زد و بعد جدا شد.
+ یادت نره!
_ چشم
این رو گفتم و چشم هام رو بستم و وقتی چشمهام رو باز کردم اثری از جونگکوک نبود!
_ معنی این کارهاش چیه؟
ولو شدم روی تختم و از شدت ضعف و خستگی خوابم برد.
نیمه های شب بود که با احساس سرمای شدیدی از خواب بیدار شدم.
به اطراف نگاهی انداختم. من توی اتاقم نبودم!
یه جایی بود شبیه به زندان.
_ کسی اونجا هست؟
از میله ها سرم رو بیرون آوردم و به اطراف نگاهی انداختم.
مامان!
دیدن مامان باعث شد بفهمم دارم خواب میبینم...
جین وو به مامان گفت:" هر چی سریع تر به خاطر بچه ی توی شکمت از اینجا فرار کن. مایکل همه ی ما رو میکشه!"
مامان گریه کرد و گفت:" اونی... از من اینو نخواه... لطفا بزار تا آخرش باهات باشم."
_ اون بچه چی؟ ازش محافظت کن سرنوشت اون به کوکی من گره خورده. همون طور که همسرت داهیونگ میخواست ... سالم بمون و به وقتش انتقام بگیر.
اسم بابام... داهیونگ بود؟!
جوری که انگار آب یخ ریخته باشن روم توی اتاقم بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم. ۵ و نیم صبح. هوا گرگ و میش بود و سرمای پاییزی به داخل میومد.
پنجره رو بستم و دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و رفتم پایین تا صبحونه رو آماده کنم.
داهیونگ؟ فامیلیِ من چی بود؟ قبل اینکه مامان با اون عوضی ازدواج کنه فامیلیِ من چی بود؟
چرا باید فامیلیِ اون عوضی روی من باشه؟
اشکام سرازیر شد!
چرا من اینقدر بدبختم؟ حتی فامیلی اصلیم رو هم نمیدونم! اونوقت بخوام بفهمم بابام کی بوده؟
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و رفتم آشپزخونه تا مواد پنکیک رو آماده کنم...
باید با تهیونگ و جونگکوک در میون بزارم!
هوف کارم به کجا رسیده که باید به اونا بگم.
مواد رو ریختم به شکل دایره ای توی ماهیتابه و پنکیک ها رو درست کردم...
یکم شکلات آب کردم و ریختم رو پنکیک ها.
به ساعت نگاه کردم. ۷ و نیم صبح.
چشمام رو باز کردم و با چهره ی در هم رفته ی جونگکوک مواجه شدم.
+ به نظر میاد یکی اینجا حدش رو نمیدونه!
_ م... من؟! چیکار کردم؟ میشه بگید تا دیگه تکرار نکنم؟
پوزخندی زد و گفت: البته ولی به شیوه ی خودم کاری میکنم تو اون کلهت ثبت بشه!
دستم رو گرفت و کشید و برد تو اتاقم.
+ به هیچ عنوان حق نداری به جیمین نزدیک بشی! تو و خونت مال من هستین! کاری نکن که جیمین هوس خوردن خونت رو بکنه!
جونگکوک اومد سمتم و موهام رو کنار زد و گردنم رو گاز گرفت.
_ آخ...
چنگی به شونم زد و بعد جدا شد.
+ یادت نره!
_ چشم
این رو گفتم و چشم هام رو بستم و وقتی چشمهام رو باز کردم اثری از جونگکوک نبود!
_ معنی این کارهاش چیه؟
ولو شدم روی تختم و از شدت ضعف و خستگی خوابم برد.
نیمه های شب بود که با احساس سرمای شدیدی از خواب بیدار شدم.
به اطراف نگاهی انداختم. من توی اتاقم نبودم!
یه جایی بود شبیه به زندان.
_ کسی اونجا هست؟
از میله ها سرم رو بیرون آوردم و به اطراف نگاهی انداختم.
مامان!
دیدن مامان باعث شد بفهمم دارم خواب میبینم...
جین وو به مامان گفت:" هر چی سریع تر به خاطر بچه ی توی شکمت از اینجا فرار کن. مایکل همه ی ما رو میکشه!"
مامان گریه کرد و گفت:" اونی... از من اینو نخواه... لطفا بزار تا آخرش باهات باشم."
_ اون بچه چی؟ ازش محافظت کن سرنوشت اون به کوکی من گره خورده. همون طور که همسرت داهیونگ میخواست ... سالم بمون و به وقتش انتقام بگیر.
اسم بابام... داهیونگ بود؟!
جوری که انگار آب یخ ریخته باشن روم توی اتاقم بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم. ۵ و نیم صبح. هوا گرگ و میش بود و سرمای پاییزی به داخل میومد.
پنجره رو بستم و دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و رفتم پایین تا صبحونه رو آماده کنم.
داهیونگ؟ فامیلیِ من چی بود؟ قبل اینکه مامان با اون عوضی ازدواج کنه فامیلیِ من چی بود؟
چرا باید فامیلیِ اون عوضی روی من باشه؟
اشکام سرازیر شد!
چرا من اینقدر بدبختم؟ حتی فامیلی اصلیم رو هم نمیدونم! اونوقت بخوام بفهمم بابام کی بوده؟
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و رفتم آشپزخونه تا مواد پنکیک رو آماده کنم...
باید با تهیونگ و جونگکوک در میون بزارم!
هوف کارم به کجا رسیده که باید به اونا بگم.
مواد رو ریختم به شکل دایره ای توی ماهیتابه و پنکیک ها رو درست کردم...
یکم شکلات آب کردم و ریختم رو پنکیک ها.
به ساعت نگاه کردم. ۷ و نیم صبح.
۵.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.