عشق دو طرفه 𝕡𝕒𝕣𝕥𝟞
من شرمندم که دیر گذاشتم به خاطر این اتفاق ها بود
خب
با دیدن مامانم روی تخت ناراحت شدم رفتم و بهش سلام دادم
ا/ت: مامان حالت خوبه؟
)مامان ا/ت رو با م.ا نشون میدم)
م.ا: آره دخترم حالم خوبه خدارو شکر
ا/ت: مامان خیلی نگرانت شدم
م.ا: من الان حالم خیلی خوبه لازم به نگرانی نیست دخترم ممنون که به فکرم بودی
دکتر: خانم ا/ت لطفا چند لحظه تشریف بیارید
ا/ت: چیزی شده آقای دکتر؟
دکتر: میخاستم بگم بهتون تبریک میگم برای بیماری مادرتون یه راه درمان پیدا کردیم اگر مشکلی ندارید فردا برای عمل بیان
ا/ت: ممنون از لطفتون
ا/ت ویو
خیلی خوشحال و شاد به سمت اتاق مامانم رفتم
رفتم تو بهش گفتم:
ا/ت: مامان یه خبر خیلی خوب واست دارممممم
م.ا: بگو دخترم
ا/ت: مامان دکتر گفت یه راه درمان واسه بیماریت پیدا کردن
فردا میایم همینجا واسه عملت
م.ا: باشه عزیزم
ا/ت:😊☺️
خب مامان من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
م.ا: باشه برو
رفتم کارای ترخیص مامانمو انجام دادمو رفتیم سوار ماشین شدیم
تا خونه باهم گفتیم و خندیدیم
رسیدیم خونه و رفتیم تو خیلی خوشحال بودم
رفتم تو اتاق لباسام و عوض کردم و دراز کشیدم
چشمام سنگین شد و خوابم برد
*فردا صبح*
رفتم مدرسه و برگشتم تهیونگ هم گفت پس فردا بریم بیرون
وقتی برگشتم تا ساعت چهار خوابیدم بعد رفتم آماده بشم که ساعت شیش مامانمو برای عمل ببرم بیمارستان
یه لباس ساده پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم
با مامانم سوار ماشین شدیم و رفتیم رسیدیم بیمارستان نشستیم تا نوبتمون بشه وقتی ما رو صدا زدن مامانمو بردن اتاق عمل من نگران بودم امیدوارم عمل خوب پیش بره
*پرش زمانی یک ساعت بعد*
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع رفتم پیشش
ا/ت: آقای دکتر حال مامانم چطوره؟
دکتر: عمل خوب بود فقط الان بیهوش هستن تا چند دقیقه دیگه به هوش میان لطفا صبور باشین (یاد بازی ها افتادم که میگفت لطفا صبور باشید بعد سه ساعت باید منتظر میموندیم)
نشستم بعد چند دقیقه دکتر گفت مامانم به هوش اومده رفتم پیشش داشتم از ذوق میمردم کمی ناراحت شدم که مامانمو روی تخت بیمارستان دیدم ولی خوشحال بودم که بلاخره حالش خوب شد
دکتر گفت یه روز باید برای اطمینان توی بیمارستان بمونه رفتم خونه و استراحت کردم و فیلم دیدم شب خوابیدم تنهایی میترسیدم ولی چاره ای نبود وسطای شب احساس کردم یه صدا هایی میاد ترسیده بودم مطمئنم توهم نبود گوشیمو برداشتم آروم رفتم آشپزخونه یه چاقا برداشتم و رفتم پشت در نشستم تا صبح بیدار بودم خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم برم مدرسه سر کلاس کمی خوابم برد ولی کسی متوجه نشد رفتم بیمارستان کارهای ترخیص مامانمو انجام دادم و رفتیم خونه چون دیشب نخوابیده بودم رفتم بخوابم
(ادمینتونم میخاد بخابه)
وقتی بیدار شدم ساعت هفت بود وای خداااا چهار ساعت خوابیدممممم
رفتم پایین کمی پیش مامانم باشم که دیدم روی مبل دراز کشیده و داره کتاب میخونه رفتم کنارش نشستم گفتم مامان چه کتابی میخونی گفت فوضولیش به تو نیومده💔😐
رفتم قهوه درست کردم و واسه خودم و مامانم ریختم براش بردم گرفت و تشکر کرد داشتم فکر میکردم فردا میخام برم بیرون چی بپوشم که یهو یادم اومد بعلههههه لباس سفیدم با شلوار کرمی😃
ساعت یازده من و مامانم رفتیم خوابیدیم
*فردا صبح*
رفتم مدرسه و برگشتم
*پرش زمانی ساعت چهار*
رفتم دوش گرفتم
اومدم بیرون موهامو خشک کردم
لباسامو پوشیدم
یه آرایش خیلی کم کردم و رفتم کافه
قرار ساعت ۶ بود و الان ساعت پنج و چهل بود
رفتم سوار ماشین شدم و رفتم درست سر موقع رسیدم تهیونگ هم اومده بود
رفتم کنارش نشستم کمی باهم صحبت کردیم سفارشامونو آوردن دوتا قهوه و کیک بود خوردیم وقتی خواستیم بریم تهیونگ گفت یه چیزی یادم رفت اومد و پیشونیمو بوسید و رفت داشتم از خجالت آب میشدم میخاستم تو زمین فرو برم
اومدم بیرون و رفتم خونه وای روز خوبی بود
شرط: ۱۶ لایک و ۲۰۰ فالوور
زیاد نوشتم پس شرط هم زیاد میزارم
خب
با دیدن مامانم روی تخت ناراحت شدم رفتم و بهش سلام دادم
ا/ت: مامان حالت خوبه؟
)مامان ا/ت رو با م.ا نشون میدم)
م.ا: آره دخترم حالم خوبه خدارو شکر
ا/ت: مامان خیلی نگرانت شدم
م.ا: من الان حالم خیلی خوبه لازم به نگرانی نیست دخترم ممنون که به فکرم بودی
دکتر: خانم ا/ت لطفا چند لحظه تشریف بیارید
ا/ت: چیزی شده آقای دکتر؟
دکتر: میخاستم بگم بهتون تبریک میگم برای بیماری مادرتون یه راه درمان پیدا کردیم اگر مشکلی ندارید فردا برای عمل بیان
ا/ت: ممنون از لطفتون
ا/ت ویو
خیلی خوشحال و شاد به سمت اتاق مامانم رفتم
رفتم تو بهش گفتم:
ا/ت: مامان یه خبر خیلی خوب واست دارممممم
م.ا: بگو دخترم
ا/ت: مامان دکتر گفت یه راه درمان واسه بیماریت پیدا کردن
فردا میایم همینجا واسه عملت
م.ا: باشه عزیزم
ا/ت:😊☺️
خب مامان من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
م.ا: باشه برو
رفتم کارای ترخیص مامانمو انجام دادمو رفتیم سوار ماشین شدیم
تا خونه باهم گفتیم و خندیدیم
رسیدیم خونه و رفتیم تو خیلی خوشحال بودم
رفتم تو اتاق لباسام و عوض کردم و دراز کشیدم
چشمام سنگین شد و خوابم برد
*فردا صبح*
رفتم مدرسه و برگشتم تهیونگ هم گفت پس فردا بریم بیرون
وقتی برگشتم تا ساعت چهار خوابیدم بعد رفتم آماده بشم که ساعت شیش مامانمو برای عمل ببرم بیمارستان
یه لباس ساده پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم
با مامانم سوار ماشین شدیم و رفتیم رسیدیم بیمارستان نشستیم تا نوبتمون بشه وقتی ما رو صدا زدن مامانمو بردن اتاق عمل من نگران بودم امیدوارم عمل خوب پیش بره
*پرش زمانی یک ساعت بعد*
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع رفتم پیشش
ا/ت: آقای دکتر حال مامانم چطوره؟
دکتر: عمل خوب بود فقط الان بیهوش هستن تا چند دقیقه دیگه به هوش میان لطفا صبور باشین (یاد بازی ها افتادم که میگفت لطفا صبور باشید بعد سه ساعت باید منتظر میموندیم)
نشستم بعد چند دقیقه دکتر گفت مامانم به هوش اومده رفتم پیشش داشتم از ذوق میمردم کمی ناراحت شدم که مامانمو روی تخت بیمارستان دیدم ولی خوشحال بودم که بلاخره حالش خوب شد
دکتر گفت یه روز باید برای اطمینان توی بیمارستان بمونه رفتم خونه و استراحت کردم و فیلم دیدم شب خوابیدم تنهایی میترسیدم ولی چاره ای نبود وسطای شب احساس کردم یه صدا هایی میاد ترسیده بودم مطمئنم توهم نبود گوشیمو برداشتم آروم رفتم آشپزخونه یه چاقا برداشتم و رفتم پشت در نشستم تا صبح بیدار بودم خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم برم مدرسه سر کلاس کمی خوابم برد ولی کسی متوجه نشد رفتم بیمارستان کارهای ترخیص مامانمو انجام دادم و رفتیم خونه چون دیشب نخوابیده بودم رفتم بخوابم
(ادمینتونم میخاد بخابه)
وقتی بیدار شدم ساعت هفت بود وای خداااا چهار ساعت خوابیدممممم
رفتم پایین کمی پیش مامانم باشم که دیدم روی مبل دراز کشیده و داره کتاب میخونه رفتم کنارش نشستم گفتم مامان چه کتابی میخونی گفت فوضولیش به تو نیومده💔😐
رفتم قهوه درست کردم و واسه خودم و مامانم ریختم براش بردم گرفت و تشکر کرد داشتم فکر میکردم فردا میخام برم بیرون چی بپوشم که یهو یادم اومد بعلههههه لباس سفیدم با شلوار کرمی😃
ساعت یازده من و مامانم رفتیم خوابیدیم
*فردا صبح*
رفتم مدرسه و برگشتم
*پرش زمانی ساعت چهار*
رفتم دوش گرفتم
اومدم بیرون موهامو خشک کردم
لباسامو پوشیدم
یه آرایش خیلی کم کردم و رفتم کافه
قرار ساعت ۶ بود و الان ساعت پنج و چهل بود
رفتم سوار ماشین شدم و رفتم درست سر موقع رسیدم تهیونگ هم اومده بود
رفتم کنارش نشستم کمی باهم صحبت کردیم سفارشامونو آوردن دوتا قهوه و کیک بود خوردیم وقتی خواستیم بریم تهیونگ گفت یه چیزی یادم رفت اومد و پیشونیمو بوسید و رفت داشتم از خجالت آب میشدم میخاستم تو زمین فرو برم
اومدم بیرون و رفتم خونه وای روز خوبی بود
شرط: ۱۶ لایک و ۲۰۰ فالوور
زیاد نوشتم پس شرط هم زیاد میزارم
۹.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.