فیک نخ نامرئی
p¹²
با سرگیجه بدی چشمام رو باز کردم هنوز گیج بودم و تو قفسه سینم احساس سنگینی بد و عجیبی می کردم کم کم اطرافم از ابهام در میومد و تصاویر برام واضح تر میشد ای....اینجا......
اینجا برام خیلی آشنا بود .... نه نمی تونست .... ولی خودش بود یکی از همون اتاقایی که دیدم با درای آهنی ....
سعی کردم تکون بخورم ولی نتونستم به دستام نگاه کردم که متوجه شدم به دو طرف تختی که روش خوابیده بودم بسته شده .....
شروع کردم به جیغ و داد کردن و تلاش برای در آوردن دستام از بین اون دستبندای آهنی ولی کوچیک ترین تاثیری هم نداشت ..... همونطور که جیغ و داد می کردم متوجه باز شدن در شدم و توجهمو به در دادم ..... داخل چارچوب در مردی با پیراهن مشکی که دو تا دکمه اولش باز بود (اسلاید دوم) ایستاده بود و به من نگاه می کرد .... قیافه نسبتا سردی داشت (اسلاید سوم) به طوری که ترس بند بند وجودم رو می لرزوند ..... با یه پوزخندی ایستاده بود و دستاش رو تو جیب شلوارش کرده بود
ت....تو کی هس.....
° آروم باش بیب .....
صداش آروم و مطمئن بود درست مثل صیادی که آهوش رو شکار کرده بود ....
چند قدمی به سمتم برداشت .... قدماش آروم ولی بلند بود ..... بالای سر من رسید و ایستاد.... به چشام که ترس توش موج می زد خیره شد ....
° هیششششش .... نترس .... ترسیدن بهت نمیاد ....
حرصی دندونامو به هم فشار دادم و شروع کردم به تلاش و تقلا برای در اومدن از اون زنجیر هایی که بهم بسته شده بود که یهو دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و روم خیمه زد که باعث شد شوکه بی حرکت بمونم ..... موهای جلوی صورتمو کنار زد و چند تار ازش رو گرفت و دور انگشتش پیچید ... چشام پر شده بود ..... با صدای گرفته ای لب زدم ...
لطفا ..... ولم ...کن
پوزخند صدا داری زد و یهو حالت چهرش جدی شد و صورتشو نزدیک صورتم آورد .... می خواست فاصلمون رو صفر کنه ..... صورتمو چرخوندم ولی اون هر جورم که شده بود لباشو رو لبام گذاشت و خواست مک عمیقی بزنه که صدایی از پشت توجهش رو جلب کرد و باعث شد که از روم پاشه .....
? هی داری چیکار می کنی ؟
دندوناشو حرصی رو هم فشار داد و گفت
° ببخشید پدر .....
پدر ....؟! نگاهمو به طرف اون مرد چرخوندم و با چهرش مواجه شدم ..... درسته اون همون مردی بود که قبلا تو اون اتاق چرمی دیدم .....
# خب .... خب .... خب .... مثل اینکه مهمون ناخونده داشتیم .....
با ترس اما عصبی بهش خیره شدم که باعث شد پوزخندش محو شه
# دیگه پررو نشو
یهو به سمتم هجوم آورد و موهامو چنگ زد و کشید ....
° پدر .... ولی اون قراره به من خدمات بده .....
با شنیدن حرفش شوکی بهم وارد شد ....
# نگران نباش خدماتشم میده البته بعد از اینکه تنبیه شد و باهامون همکاری کرد * لبخند کج
یهو موهام رو محکم کشید و بعد ول کرد که باعث شد سرم چند لحظه سر بشه ...
با سرگیجه بدی چشمام رو باز کردم هنوز گیج بودم و تو قفسه سینم احساس سنگینی بد و عجیبی می کردم کم کم اطرافم از ابهام در میومد و تصاویر برام واضح تر میشد ای....اینجا......
اینجا برام خیلی آشنا بود .... نه نمی تونست .... ولی خودش بود یکی از همون اتاقایی که دیدم با درای آهنی ....
سعی کردم تکون بخورم ولی نتونستم به دستام نگاه کردم که متوجه شدم به دو طرف تختی که روش خوابیده بودم بسته شده .....
شروع کردم به جیغ و داد کردن و تلاش برای در آوردن دستام از بین اون دستبندای آهنی ولی کوچیک ترین تاثیری هم نداشت ..... همونطور که جیغ و داد می کردم متوجه باز شدن در شدم و توجهمو به در دادم ..... داخل چارچوب در مردی با پیراهن مشکی که دو تا دکمه اولش باز بود (اسلاید دوم) ایستاده بود و به من نگاه می کرد .... قیافه نسبتا سردی داشت (اسلاید سوم) به طوری که ترس بند بند وجودم رو می لرزوند ..... با یه پوزخندی ایستاده بود و دستاش رو تو جیب شلوارش کرده بود
ت....تو کی هس.....
° آروم باش بیب .....
صداش آروم و مطمئن بود درست مثل صیادی که آهوش رو شکار کرده بود ....
چند قدمی به سمتم برداشت .... قدماش آروم ولی بلند بود ..... بالای سر من رسید و ایستاد.... به چشام که ترس توش موج می زد خیره شد ....
° هیششششش .... نترس .... ترسیدن بهت نمیاد ....
حرصی دندونامو به هم فشار دادم و شروع کردم به تلاش و تقلا برای در اومدن از اون زنجیر هایی که بهم بسته شده بود که یهو دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و روم خیمه زد که باعث شد شوکه بی حرکت بمونم ..... موهای جلوی صورتمو کنار زد و چند تار ازش رو گرفت و دور انگشتش پیچید ... چشام پر شده بود ..... با صدای گرفته ای لب زدم ...
لطفا ..... ولم ...کن
پوزخند صدا داری زد و یهو حالت چهرش جدی شد و صورتشو نزدیک صورتم آورد .... می خواست فاصلمون رو صفر کنه ..... صورتمو چرخوندم ولی اون هر جورم که شده بود لباشو رو لبام گذاشت و خواست مک عمیقی بزنه که صدایی از پشت توجهش رو جلب کرد و باعث شد که از روم پاشه .....
? هی داری چیکار می کنی ؟
دندوناشو حرصی رو هم فشار داد و گفت
° ببخشید پدر .....
پدر ....؟! نگاهمو به طرف اون مرد چرخوندم و با چهرش مواجه شدم ..... درسته اون همون مردی بود که قبلا تو اون اتاق چرمی دیدم .....
# خب .... خب .... خب .... مثل اینکه مهمون ناخونده داشتیم .....
با ترس اما عصبی بهش خیره شدم که باعث شد پوزخندش محو شه
# دیگه پررو نشو
یهو به سمتم هجوم آورد و موهامو چنگ زد و کشید ....
° پدر .... ولی اون قراره به من خدمات بده .....
با شنیدن حرفش شوکی بهم وارد شد ....
# نگران نباش خدماتشم میده البته بعد از اینکه تنبیه شد و باهامون همکاری کرد * لبخند کج
یهو موهام رو محکم کشید و بعد ول کرد که باعث شد سرم چند لحظه سر بشه ...
۱.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.