بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
من عاشق نارنجی بودم و الانم هستم.من تا ۱۷ سالگی یدونه هم لباس مشکی نداشتم چون از مشکی متتفر بودم.تو خانواده ولی خط قرمز هایی وجود داشت و خودم هم برای خودم خط قرمز داشتم اما آزادی هایی داشتم که ساید بعضی از دخترا تو سن من نداشتن.من عاشق تئاتر بودم و با تئاتر زندگی میکردم.اما رشته م ریاضی بود.سال پیش دانشگاهی به یه مشکلی برخوردم که خیلی اذیتم میکرد یادمه روز عاشورا بود که من خونه بودم و داشتم تست گسسته میزدم یهو به دلم افتاد که به امام حسین قول بدم اگه مشکلم برطرف شد و من دانشگاه سراسری قبول شدم واسش یه تئاتر بسازم.حالا منی که فقط از امام حسین نذری گرفتن و دسته های عزاداری رو میشناسم.خلاصه من دانشگاه الزهرا قبول شدم و کم کم نزدیک محرم شدیم و من یاد قولم افتادم ولی خب من یه دانشجوی ترم یکی هیچ گروه و امکاناتی نداشتم چند روز تو فکر این بودم که بهم زنگ زدن و گفتن که بچه های بسیج هستن و دنبال یه کارگردان برای تئاتر امام حسینشون میگردن حالا منم با اون تیپم وارد بچه هایی شدم که همه شون محجبه بودن
خلاصه اون قدر که اون ها از دیدن من تعجب کردن من از دیدن اونا متعجب نشدم.من با مانتوی کوتاه و آستین کوتاه و خلاصه شال رنگ جیغ و عقب.ولی منو خیلی قشنگ پذیرفتن و اصلا به روم نیاوردن.نمایشنامه ی ما راستش کامل نبود یعنی خورد خورد نوشته میشد و جلو میرفت.تا یه جایی رسیدیم که من احساس میکردم نمایشنامه داره واسه ی من نوشتخ میشه یعنی یطوری که انگار منو مخاطب قرار داده بود: جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد چه سود که بر زبان لا الاالله الا الله براند.من خودم با نمایشنامه پیش میرفتم تا جایی که متوجه شدم انگار یه دست دیگه است که داره کا ر رو مینویسه و عجیبه که من مشتاق بودم بدونم قراره آخرش رو چطوری برامون رقم بزنه.خلاصه صحنه ی آخر بود و من صحنه به صحنه امام حسین رو شناختم تا جایی که به خودم گفتم یا لیتنا کنا معک.و اما احرین صحنه اینطور تموم شد که :و تو ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بودی و اکنون در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه ی بشریت پا به سیاره ی زمین نهاده ای نومید مشو که تو را نیز عاشوراییست و کربلایی که تشنه ی خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایت هجرت کنی و فراتر از زمان و مکان خود را به غافله ی سال شصت و یکم هجری برسانی.ای دل تو چه میکنی میمانی یا میروی.این جمله ی آخر همش تو ذهنم بود و من چند هفته با آدم هایی بودم که با عملشون معنی حجاب رو به من نشون دادن و من به جایی رسیدم که دیگه از حجاب بدم نمیومد اما اراده ی محجبه شدن رو نداشتم.تا اینکه گفتن میخوایم بچه های تئاتر رو ببریم جنوب
تو جنوب یه فصل جدید از زندگیم رقم خورد من به عنوان فیلم بردار رفته بودم.من لحظه لی نبود که اونجا با خودم کلنجار نرم در مورد حجاب من از اون طرف داشتم در دنیای حرفه ای تئاتر پیشرفت میکردم ولی با آدم هایی که ذره ای از اعتقاد هایی که من به دست آورده بودم رو قبول نداشتن و من رو با حجای نمیپذیرفتن و دوستانم هم همینطور.ولی تو جنوب یه پلاکارد میدیدم که نوشته بود خواهر سرخی خون من و سیاهی چادر تو....بعد تو ذهنم میگفتم خب پس تئاتر چی....یعد راوی میگفت پسر ۱۹ ساله خودشو واسه دفاع از ناموس میندازه رو مین....ولی من میگفتم پس دوستام چی میشن....ولی همش با خودم زمزه میکردم که ای دل تو چه میکنی میمانی یا میروی...و این همش جلوی چشمم بود حتی تو پاسگاه زید رو دیوار ها این جمله رو نوشته بودن و باخودم گفتم اینجاهم دست از سرم برنمیدارن نگو اصلا اونا میخواستن دست بذارن رو سرم.حالا من بودم با یک عالمه کلنجار ذهنی و یک باور قلبی با این دید از جنوب برگشتم اما همونجا باز به شهدا قول دادم که یک تئاتر هم برای اونا کار کنم.اما من نمیدونم چرا ولی داشتم تو دنیای حرف هی پیشرفت میکردم انگار خدا میخواست من سخت از دلبستگی هایم هجرت کنم .من رو صحنه س تئاتر هم این جملخ رو تکرار میکردم ای دل تو چه میکنی میمانی یا میروی.
نزدیک های هفته ی دفاع مقدس تو تابستون بچه هارو جمع کردم واسه تئاتر شهدا این تئاتر رو خودم نوشتم و واسه آخرش چندتا شهید انتخاب کردم.یکی از اون شهدا شهید مروه شروینی بود که شهیده حجاب بودن.من قصه شونو خوندم و اینو واسشون نوشتم:
یاده سه ساله ی امام حسین میوفتم وقتی به شهادت مروه فکر میکنم آخه اونم یه پسر سه ساله داشت.پسری که جلوی چشمش مادشو شهید کردن و پدرشو کتک زدن.اما این پسر سه ساله بزرگ میشه و به همه میگه که مادر من تروریست نبود،قاتل نبود،هیچ دلی رو نشکونده بود،هیچ خونه ای رو خراب نکرده بود.مادر من فقط حجاب داشت.من اینا رو مینوشتم و خودم گریه میک
من عاشق نارنجی بودم و الانم هستم.من تا ۱۷ سالگی یدونه هم لباس مشکی نداشتم چون از مشکی متتفر بودم.تو خانواده ولی خط قرمز هایی وجود داشت و خودم هم برای خودم خط قرمز داشتم اما آزادی هایی داشتم که ساید بعضی از دخترا تو سن من نداشتن.من عاشق تئاتر بودم و با تئاتر زندگی میکردم.اما رشته م ریاضی بود.سال پیش دانشگاهی به یه مشکلی برخوردم که خیلی اذیتم میکرد یادمه روز عاشورا بود که من خونه بودم و داشتم تست گسسته میزدم یهو به دلم افتاد که به امام حسین قول بدم اگه مشکلم برطرف شد و من دانشگاه سراسری قبول شدم واسش یه تئاتر بسازم.حالا منی که فقط از امام حسین نذری گرفتن و دسته های عزاداری رو میشناسم.خلاصه من دانشگاه الزهرا قبول شدم و کم کم نزدیک محرم شدیم و من یاد قولم افتادم ولی خب من یه دانشجوی ترم یکی هیچ گروه و امکاناتی نداشتم چند روز تو فکر این بودم که بهم زنگ زدن و گفتن که بچه های بسیج هستن و دنبال یه کارگردان برای تئاتر امام حسینشون میگردن حالا منم با اون تیپم وارد بچه هایی شدم که همه شون محجبه بودن
خلاصه اون قدر که اون ها از دیدن من تعجب کردن من از دیدن اونا متعجب نشدم.من با مانتوی کوتاه و آستین کوتاه و خلاصه شال رنگ جیغ و عقب.ولی منو خیلی قشنگ پذیرفتن و اصلا به روم نیاوردن.نمایشنامه ی ما راستش کامل نبود یعنی خورد خورد نوشته میشد و جلو میرفت.تا یه جایی رسیدیم که من احساس میکردم نمایشنامه داره واسه ی من نوشتخ میشه یعنی یطوری که انگار منو مخاطب قرار داده بود: جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد چه سود که بر زبان لا الاالله الا الله براند.من خودم با نمایشنامه پیش میرفتم تا جایی که متوجه شدم انگار یه دست دیگه است که داره کا ر رو مینویسه و عجیبه که من مشتاق بودم بدونم قراره آخرش رو چطوری برامون رقم بزنه.خلاصه صحنه ی آخر بود و من صحنه به صحنه امام حسین رو شناختم تا جایی که به خودم گفتم یا لیتنا کنا معک.و اما احرین صحنه اینطور تموم شد که :و تو ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بودی و اکنون در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه ی بشریت پا به سیاره ی زمین نهاده ای نومید مشو که تو را نیز عاشوراییست و کربلایی که تشنه ی خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایت هجرت کنی و فراتر از زمان و مکان خود را به غافله ی سال شصت و یکم هجری برسانی.ای دل تو چه میکنی میمانی یا میروی.این جمله ی آخر همش تو ذهنم بود و من چند هفته با آدم هایی بودم که با عملشون معنی حجاب رو به من نشون دادن و من به جایی رسیدم که دیگه از حجاب بدم نمیومد اما اراده ی محجبه شدن رو نداشتم.تا اینکه گفتن میخوایم بچه های تئاتر رو ببریم جنوب
تو جنوب یه فصل جدید از زندگیم رقم خورد من به عنوان فیلم بردار رفته بودم.من لحظه لی نبود که اونجا با خودم کلنجار نرم در مورد حجاب من از اون طرف داشتم در دنیای حرفه ای تئاتر پیشرفت میکردم ولی با آدم هایی که ذره ای از اعتقاد هایی که من به دست آورده بودم رو قبول نداشتن و من رو با حجای نمیپذیرفتن و دوستانم هم همینطور.ولی تو جنوب یه پلاکارد میدیدم که نوشته بود خواهر سرخی خون من و سیاهی چادر تو....بعد تو ذهنم میگفتم خب پس تئاتر چی....یعد راوی میگفت پسر ۱۹ ساله خودشو واسه دفاع از ناموس میندازه رو مین....ولی من میگفتم پس دوستام چی میشن....ولی همش با خودم زمزه میکردم که ای دل تو چه میکنی میمانی یا میروی...و این همش جلوی چشمم بود حتی تو پاسگاه زید رو دیوار ها این جمله رو نوشته بودن و باخودم گفتم اینجاهم دست از سرم برنمیدارن نگو اصلا اونا میخواستن دست بذارن رو سرم.حالا من بودم با یک عالمه کلنجار ذهنی و یک باور قلبی با این دید از جنوب برگشتم اما همونجا باز به شهدا قول دادم که یک تئاتر هم برای اونا کار کنم.اما من نمیدونم چرا ولی داشتم تو دنیای حرف هی پیشرفت میکردم انگار خدا میخواست من سخت از دلبستگی هایم هجرت کنم .من رو صحنه س تئاتر هم این جملخ رو تکرار میکردم ای دل تو چه میکنی میمانی یا میروی.
نزدیک های هفته ی دفاع مقدس تو تابستون بچه هارو جمع کردم واسه تئاتر شهدا این تئاتر رو خودم نوشتم و واسه آخرش چندتا شهید انتخاب کردم.یکی از اون شهدا شهید مروه شروینی بود که شهیده حجاب بودن.من قصه شونو خوندم و اینو واسشون نوشتم:
یاده سه ساله ی امام حسین میوفتم وقتی به شهادت مروه فکر میکنم آخه اونم یه پسر سه ساله داشت.پسری که جلوی چشمش مادشو شهید کردن و پدرشو کتک زدن.اما این پسر سه ساله بزرگ میشه و به همه میگه که مادر من تروریست نبود،قاتل نبود،هیچ دلی رو نشکونده بود،هیچ خونه ای رو خراب نکرده بود.مادر من فقط حجاب داشت.من اینا رو مینوشتم و خودم گریه میک
۱۰.۲k
۲۰ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.