فکــر می کــردم در قلب تــ ـــ ـــو محکومم به حبــس ابد !! به یکبــاره جــا خــوردم … وقـــتی زندان بان برســـرم فریاد زد: هــی.. تــو آزادیـــــ! . و صـــدای گامهای غریبهـــ ای که به سلـــول من می آمـــد
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.