نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام این پا و آن پا می کرد،نانوا
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد،نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟
گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم،میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای ؟
گفت:سپردهام،اما او خدای«گرگها»هم هست.....
گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم،میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای ؟
گفت:سپردهام،اما او خدای«گرگها»هم هست.....
۴۳۵
۰۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.