♣ امـروز سـر راه کتـک بدی از یک دختــر بچـه ی هفـت ساله؛خ
♣ امـروز سـر راه کتـک بدی از یک دختــر بچـه ی هفـت ساله؛خـوردم...دل به دلم بدین تا براتون تعـریف کنم...
گفــت؛ پشـت چـراغ قـرمز تو ماشیـن داشـتم با تلفــن حــرف میزدم و بـرای طـرفم شـاخ و شـونه میکشـیدم که نـابودت میکنــم...
به زمیــن و زمـان می کوبومــت تا بفهـمی با کـی در افـتادی...
زور ندیـدی که اینجـوری پـول مـردم رو بالا میـکشــی و...
خلاصــه پشـت فـرمون فریــاد میزدم...
یه دخــتر بچه یه دسـته گل دستـش بود و چـون قـدش به پنجـره های ماشیـن نمی رسیـد، هـی می پـرید بالا و میـگفت؛ آقـا گل..آقـا؛ این گـل رو بگیـرید...
منـم در کمـال صلابـت و قـدرت و در عیــن حـال عصبانیـت داشتم داد میـزدم و هی هیچــی به این دخـتر بچه ی مزاحم نمی گفتم...
امـا دختـرک سمـج انقـد بالا و پائیـن پـرید که دیـگه کاسه ی صبـرم لبریــز شد و سـرمو از پنجـره آوردم بیرون و با فــریاد گفتــم؛...
بچــه برو پی کــارت! مـن گل نمی خــرم! چـرا انقـد پـر رویی! شمـاهـا کی می خـواین یاد بگیریـن مـزاحم دیگـران نشیـن.و...
دختــرک ترسیــد...
کمـی عقـب رفـت...
رنگــش پریــده بـود...
وقـتی چشـماشـو دیدم، ناخــود آگـاه ساکـت شدم...
نفهـمیدم چـرا یه دفـه زبــونم بنـد اومـد!..
البتــه جـواب این سوالمـو چـند ثانیـه بعد فهمیـدم...
ساکـت که شـدم و دسـت از خـود نمـایی برداشـتم، دختــرک اومـد جلـو و با تـرس گفت؛...آقـا مـن گل نمیفروشــم! آدامـس میفروشــم...
دوستـم که اون طـرف خیابونه؛ گل میفـروشه...این گـل رو واسه شمـا گرفتم که انقـد ناراحـت نباشین...اگـه عصبانـی بشیـن قلبـتون درد میگیــره و مثـل بابای مـن میبرنتون بیمـارستان..دختــرتون گنــاه داره...
دیگـه چیزی نمیشنیــدم...
خــدایا!!! چه کردی با مــن؟!...
این فرشــته چـی میگــه؟!...
حالا علــت سکـوت ناگهــانیمــو فهمـیده بودمـ!!..کشـیده ای که دخــترک با نگــاه مهـربونش بهـم زده بود، تـوان بیـان رو ازم گرفــته بود و حالا با حــرفاش داشــت خورده هــای غرور بی ارزشــمو زیر پاهــاش له کــرد...یه صــدایی در درونـم ملتمســانه میگفــت؛ رحــم کن کوچــولو!! آدم از همــه ی قدرتــش که برای زدن یه نفــر استفاده نمیــکنه...!!!
امـا دریـغ از تـوان و نـای حـرف زدن...!!
تا اومـدم چیــزی بگــم ، فـرشته ی کوچــولو بی ادعــا و سبـک بال ازم دور شــد...حـتــی بهــم آدامـس هـم نفـروخـت...
هنــوز رد سیلــی پـر قدرتـی که بهــم زد، روی قلبمــه... چه قـدرتمنـد بـود...♣
گفــت؛ پشـت چـراغ قـرمز تو ماشیـن داشـتم با تلفــن حــرف میزدم و بـرای طـرفم شـاخ و شـونه میکشـیدم که نـابودت میکنــم...
به زمیــن و زمـان می کوبومــت تا بفهـمی با کـی در افـتادی...
زور ندیـدی که اینجـوری پـول مـردم رو بالا میـکشــی و...
خلاصــه پشـت فـرمون فریــاد میزدم...
یه دخــتر بچه یه دسـته گل دستـش بود و چـون قـدش به پنجـره های ماشیـن نمی رسیـد، هـی می پـرید بالا و میـگفت؛ آقـا گل..آقـا؛ این گـل رو بگیـرید...
منـم در کمـال صلابـت و قـدرت و در عیــن حـال عصبانیـت داشتم داد میـزدم و هی هیچــی به این دخـتر بچه ی مزاحم نمی گفتم...
امـا دختـرک سمـج انقـد بالا و پائیـن پـرید که دیـگه کاسه ی صبـرم لبریــز شد و سـرمو از پنجـره آوردم بیرون و با فــریاد گفتــم؛...
بچــه برو پی کــارت! مـن گل نمی خــرم! چـرا انقـد پـر رویی! شمـاهـا کی می خـواین یاد بگیریـن مـزاحم دیگـران نشیـن.و...
دختــرک ترسیــد...
کمـی عقـب رفـت...
رنگــش پریــده بـود...
وقـتی چشـماشـو دیدم، ناخــود آگـاه ساکـت شدم...
نفهـمیدم چـرا یه دفـه زبــونم بنـد اومـد!..
البتــه جـواب این سوالمـو چـند ثانیـه بعد فهمیـدم...
ساکـت که شـدم و دسـت از خـود نمـایی برداشـتم، دختــرک اومـد جلـو و با تـرس گفت؛...آقـا مـن گل نمیفروشــم! آدامـس میفروشــم...
دوستـم که اون طـرف خیابونه؛ گل میفـروشه...این گـل رو واسه شمـا گرفتم که انقـد ناراحـت نباشین...اگـه عصبانـی بشیـن قلبـتون درد میگیــره و مثـل بابای مـن میبرنتون بیمـارستان..دختــرتون گنــاه داره...
دیگـه چیزی نمیشنیــدم...
خــدایا!!! چه کردی با مــن؟!...
این فرشــته چـی میگــه؟!...
حالا علــت سکـوت ناگهــانیمــو فهمـیده بودمـ!!..کشـیده ای که دخــترک با نگــاه مهـربونش بهـم زده بود، تـوان بیـان رو ازم گرفــته بود و حالا با حــرفاش داشــت خورده هــای غرور بی ارزشــمو زیر پاهــاش له کــرد...یه صــدایی در درونـم ملتمســانه میگفــت؛ رحــم کن کوچــولو!! آدم از همــه ی قدرتــش که برای زدن یه نفــر استفاده نمیــکنه...!!!
امـا دریـغ از تـوان و نـای حـرف زدن...!!
تا اومـدم چیــزی بگــم ، فـرشته ی کوچــولو بی ادعــا و سبـک بال ازم دور شــد...حـتــی بهــم آدامـس هـم نفـروخـت...
هنــوز رد سیلــی پـر قدرتـی که بهــم زد، روی قلبمــه... چه قـدرتمنـد بـود...♣
۷.۷k
۰۲ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.