ادامه شکلات...
ادامه شکلات...
گفت: بیا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم
گفتم: باشه،تــو بذار
گفت:شــــــــــکلات...
هربار که همدیگه رو میبینیم یه شکلات مال تو...یکی مال من...باشه؟
گفتم: باشه؛
هربار یه شکلات میذاشتم تو دستش...اونم یه شکلات تو دست من...
باز همدیگه رو نگاه میکردیم،
یعنی که دوستیم...دوستِ دوست؛
من تندی شکلاتمو باز میکردم ،میذاشتم تو دهنم...تند و تند می مکیدم
میگفت: شکمــــــــو...تو دوست شکموی منی،
وَ شکلاتشو میذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ...
میگفتم:بخــــورش
میگفت : تموم میشه،میخام تموم نشه ، برای همیشه بمونه...
صندوقش پر از شکلات شده بود،هیچ کدومشو نمیخورد...
من همشو خورده بودم؛
گفتم: اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرمها...اونوقت چیکار میکنی؟؟
گفت: مواظبشون هستـــــــم
میگفت: میخوام نگهشون دارم تـــا موقعی که دوست هستیم...
و من شکلاتامو میذاشتم توی دهنم و میگفتم: نه... نه... نه...
"تـــــــــا" نداره...
دوستی که "تـــا" نداره...
یک سال...دوسال...چهارسال...هفت سال...ده سال...بیست ســــــالـــ ه شده...
اون بزرگ شده...منم بزگ شدم...
من همه شکلاتامو خوردم...اون همه شکلاتاشو نگه داشته،
اون آمده امشب تا خداحافظی کنه...
میخواد بره...
بره اون دور دورااااا،
میگه: میرم اما زود برمیگردم...
من که میدونم میره و برنمیگرده؛
یادش رفت شــــکلات به من بده...
من که یادم نرفته...یه شکلات گذاشتم کف دستش؛
گفتم : این برای خوردنه...
یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش...اینم آخــــــرین شکلات برای صندوق کوچیکت،
یادش رفته بود که صندوقی داره برا شکلاتاش...
هــــــــر دو تــّـــا رو خورد؛
خندیدم ،میدونستم دوستی من "تـــــا" نداره...
میدونستم دوستی اون "تـــــــا" داره...مثل همیـــــشه؛
خوب شد همه شکلاتامو خوردم...
اما اون هیچ کدومشو نخورده...
حالا با یه صندوق...پــــــُر از شـــــکلاتای نخــورده...
**چیکـــــــــــار میکنه؟؟!**
گفت: بیا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم
گفتم: باشه،تــو بذار
گفت:شــــــــــکلات...
هربار که همدیگه رو میبینیم یه شکلات مال تو...یکی مال من...باشه؟
گفتم: باشه؛
هربار یه شکلات میذاشتم تو دستش...اونم یه شکلات تو دست من...
باز همدیگه رو نگاه میکردیم،
یعنی که دوستیم...دوستِ دوست؛
من تندی شکلاتمو باز میکردم ،میذاشتم تو دهنم...تند و تند می مکیدم
میگفت: شکمــــــــو...تو دوست شکموی منی،
وَ شکلاتشو میذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ...
میگفتم:بخــــورش
میگفت : تموم میشه،میخام تموم نشه ، برای همیشه بمونه...
صندوقش پر از شکلات شده بود،هیچ کدومشو نمیخورد...
من همشو خورده بودم؛
گفتم: اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرمها...اونوقت چیکار میکنی؟؟
گفت: مواظبشون هستـــــــم
میگفت: میخوام نگهشون دارم تـــا موقعی که دوست هستیم...
و من شکلاتامو میذاشتم توی دهنم و میگفتم: نه... نه... نه...
"تـــــــــا" نداره...
دوستی که "تـــا" نداره...
یک سال...دوسال...چهارسال...هفت سال...ده سال...بیست ســــــالـــ ه شده...
اون بزرگ شده...منم بزگ شدم...
من همه شکلاتامو خوردم...اون همه شکلاتاشو نگه داشته،
اون آمده امشب تا خداحافظی کنه...
میخواد بره...
بره اون دور دورااااا،
میگه: میرم اما زود برمیگردم...
من که میدونم میره و برنمیگرده؛
یادش رفت شــــکلات به من بده...
من که یادم نرفته...یه شکلات گذاشتم کف دستش؛
گفتم : این برای خوردنه...
یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش...اینم آخــــــرین شکلات برای صندوق کوچیکت،
یادش رفته بود که صندوقی داره برا شکلاتاش...
هــــــــر دو تــّـــا رو خورد؛
خندیدم ،میدونستم دوستی من "تـــــا" نداره...
میدونستم دوستی اون "تـــــــا" داره...مثل همیـــــشه؛
خوب شد همه شکلاتامو خوردم...
اما اون هیچ کدومشو نخورده...
حالا با یه صندوق...پــــــُر از شـــــکلاتای نخــورده...
**چیکـــــــــــار میکنه؟؟!**
۵.۶k
۰۱ اسفند ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.