به که گویم غم این قصه ویرانی خویش.....
به که گویم غم این قصه ویرانی خویش.....
غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش.......
گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ز کس............
که شدم بنده پابسته پیشانی خویش.............
همه شب فکر همینم غزلی تازه کنم............
من شاعر بروم سوی غزلخوانی خویش.....
به کدامین گنه اینگونه مجازات شدم...........
همه دم نالم وسوزم ز پشیمانی خویش..
من ازین پس شده ام شاعر و گویم همه شعر......
غزل چشـم تو و شـرح پریشانـی خـویـش
غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش.......
گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ز کس............
که شدم بنده پابسته پیشانی خویش.............
همه شب فکر همینم غزلی تازه کنم............
من شاعر بروم سوی غزلخوانی خویش.....
به کدامین گنه اینگونه مجازات شدم...........
همه دم نالم وسوزم ز پشیمانی خویش..
من ازین پس شده ام شاعر و گویم همه شعر......
غزل چشـم تو و شـرح پریشانـی خـویـش
۱.۶k
۲۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.