اشکهای سرازیر در شیب بارانی افکار موهوم...
اشکهای سرازیر در شیب بارانی افکار موهوم...
مرا به یاد بارانهای غیر منطقی شبهای بالشم میاندازند...
بالش اما عجیب نالان است...
سخت گریان است...
از بی وفایی صاحبش میگرید...
صاحب اما به یاد دیگری...
در گرما گرم هق هق هایش...
ذره از حال بالش خبر ندارد...
و همچنان میبارند...
اشکهای بالش را میگویم...
و صاحبش بی توجه زار میزند...
هردو نالانند...
و من به هر دویشان مینگرم...
نمیدانم روح بالشم...
یا صاحبش، ولی میدانم هرچه هستم...
عمیق گریانم...
و اشکهای در سرازیری...
مرا به یاد سراشیب نگاهت می اندازد...
و من فکر میکنم...
که شاید از بودنت...
زنده تر بودم....
#عرفان_مقصودی
مرا به یاد بارانهای غیر منطقی شبهای بالشم میاندازند...
بالش اما عجیب نالان است...
سخت گریان است...
از بی وفایی صاحبش میگرید...
صاحب اما به یاد دیگری...
در گرما گرم هق هق هایش...
ذره از حال بالش خبر ندارد...
و همچنان میبارند...
اشکهای بالش را میگویم...
و صاحبش بی توجه زار میزند...
هردو نالانند...
و من به هر دویشان مینگرم...
نمیدانم روح بالشم...
یا صاحبش، ولی میدانم هرچه هستم...
عمیق گریانم...
و اشکهای در سرازیری...
مرا به یاد سراشیب نگاهت می اندازد...
و من فکر میکنم...
که شاید از بودنت...
زنده تر بودم....
#عرفان_مقصودی
۲۲۷
۲۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.