×قسمت چهار×پارت یک
×قسمت چهار×پارت یک
_داااااایی...دایی ایمان..پسله خاله مهتااااب...عشششگگگگمممم
چشمام چهارتا شد...عشقم!؟!
_سونیا جونم شوما خوب خوابیدی؟!حسمیکنم خوب نیسی
_خیلیمخوبم...تازهبا خاله مهتابم صبحونه خولدیم..
_پساونوقت این خانومه خیلیم خوب سرش به کجا خورده که منو عشقم صدا میکنه؟!
_سرم به جایی نخولده تِه..مامان ویدام همیشه وختی سامان خوابه و میخوادبیدالش تنه عشگم صداش میتنه
خندیدم و از جامبلند شدم..سونیا روی شیکمم نشسته بود...صورتشو بوسیدم و گفتم:شوماانقدرکه تخسی مامان بابات از دستت دیوونه شدن..امروزو قراره بادایی ایمان خوش بگذرونی...چطوره؟؟
_خیلیم زیاد زیاد خوبه...اما دایی ژون..بابایی سامان دُفته با پسل غلیبه مُجَلَد بیلون نلم
_من که غریبه نیسم قربونت برم
_خب مجلدته هستی
_خب میخواسمشما خانومم بشی که..خودت گفتی نه
_خب من خودمعشگ دالم..با یِتی دیدهشوبل شو
_ای جانم..چشم دایی..
_پس هل وَقت شوبَل یِتی شدی من باهات میامبیلون...
_ای بابا...خو حالا بیا بریم...من بعدا شوبل میشم
_شوبل نه دایی..شوبل
_ای خدا...باز شروع شد...شما برولباساتو بپوش تا منم یاد بگیرمبگم شوبل،نه شوبل
_داااااایی
سونیا لباساشو با کمک مامان عوض کرد و باهمرفتیم از خونه بیرون...قفل ماشینو زدم و سونیا با کلی بالا پایین پریدن در ماشینوباز کرد ورفت داخل نشست...کنارش نشستم و سونیا از توی داشبرد عینکافتابیشواورد بیرون و زد به چشمش..خیلی خانومانه به صندلی تکیه زد وارنجش روی پنجرهانداخت
_دستتو از ماشین بیرون نکن
_دایی معلم مهد تودتمون دفته به باباییاتون بدید وختی دارنراننددی میتنن حلف نزنن
_اهان..که اینطور..حداقل کمربنتو ببند خانوم کوچیک
_نهدیه..پلستیژمبه هم میخوله
با بهت بهش نگاه کردم..من خودمهنوز تلفظ پرستیژوبلد نبودم..این نیم وجبی...حقا که دهه هشتادیه..ماشینوروشن کردمودر حین پیویدندور بلوار فلشمو توی ظبط ماشینجا دادم
اهنگ غمگینی شروع به پخش شد که سونیا گفت:عه ...دایی...اینا چیهدوش میدی؟!صب تن
بعدماز توی داشبورد یهفلش خرگوشی اورد بیرون..با خنده گفتم:سامان چه کودکدرون فعالی داره
_ماله سامان نیست ..ماله خودمه
_اهان..
فلش منو دراورد و انداخت کنار..ینی کلا خوردمکرد..باید برمخودمو از دره بندازمپایین که یه فسقل بچه فلشمو پرت نکنه کنار
اهنگ پخش شد..یه موزیک شاد که من خوانندشو نمیشناختم..سونیا همبا اهنگ ویبره شده بود و زیر لب اروم شعرو میخوند...خدا اخروعاقبت سامانو با این ایناتیش پارهبه خیر کنه..
_خب دایی...تجاس خانومت تِه بریم دنبالش؟!
_خانومم؟!
_ارهدیه..خودتدفتی با خانومت قلاله بلیم بیلون
_خب خانومم امروز حالش خوب نیس..نمیاد
_پس منمنمیام
_عه...سونیا اذیتمنکن دیگه
_من تِه رو حلف بابام حلف نمیزنم..
_خوبه والا...تا دودیقه پیش سامان بود...حالا شد باباش
_همینه تِه هس
_زبون دراز
تنها کسی کهتوی ذهنمبود فرشته بود..بزار امروزوخوش باشیم..بیخیال
بهش زنگزدموباهاشقرار گذاشتم که اماده شهبریم دنبالش...بعدممسیرو سمت خونه فرشته عوض کردم..وقتی رسیدیمبه خونشون چندتا بوق زدم و یکمبعد در مشکی رنگ خونه ای باز شد وفرشته ازش اومدبیرون..
با شوق اومد سمت ما و موقع سوار شدنواسهعقب نشستن مرددشد..سونیا خیلی مغرورانهپاهاشو انداخت روی هم و سرشوبرگردوند..من که فهمیدممنظورش اینه که عقب جات خوبه
فرشته سردرگمرفت عقب نشست و گفت:سلام...چطوری ایمان؟؟اینخانوم کوچولو چطوره؟؟
_خیلی معذلت میخواما...خانوم منتوچولونیسم
فرشته اب دهنشو صدادار قورت داد وگفت:اوهبلع
خندیدم و گفتم :البته که این توچولونیس...توچولو ایشونه...خوبی فرشته؟؟
سونیا:دایی توچولو نه٬توچولو
فرشته:مرسی خوبم..این خوشگله کیه؟
سونیا انگار حواسش نبود...گفتم:دختر ابجیمه...ینی نه ابجیما..ینی یکی که مثه ابجیمه...ینی خودهابجیمه..ینی ...
فرشته:باشه بابا...بعدا کامل توضیحبده..
فرشتهاز عقب دستشوسمت سونیا اورد وگفت:خوشبختمخانومبزرگ
سونیا عینکشو زد بالا و با اکراه به فرشته دستداد
فرشته تعجب کرده بود..واسهاینکه بیشتر ضایع نشه اسمشو ازخودمپرسید ومنم بهش جوابدادم
_خب...حالا کجا بریم خانوما؟؟
فرشته وسونیا باهم جواب دادن
فرشته:سینما
سونیا:خلید
با شکبهشون نگاه کردم..هردوشونبا حرص بههم چشم غره رفتن
_داااااایی...دایی ایمان..پسله خاله مهتااااب...عشششگگگگمممم
چشمام چهارتا شد...عشقم!؟!
_سونیا جونم شوما خوب خوابیدی؟!حسمیکنم خوب نیسی
_خیلیمخوبم...تازهبا خاله مهتابم صبحونه خولدیم..
_پساونوقت این خانومه خیلیم خوب سرش به کجا خورده که منو عشقم صدا میکنه؟!
_سرم به جایی نخولده تِه..مامان ویدام همیشه وختی سامان خوابه و میخوادبیدالش تنه عشگم صداش میتنه
خندیدم و از جامبلند شدم..سونیا روی شیکمم نشسته بود...صورتشو بوسیدم و گفتم:شوماانقدرکه تخسی مامان بابات از دستت دیوونه شدن..امروزو قراره بادایی ایمان خوش بگذرونی...چطوره؟؟
_خیلیم زیاد زیاد خوبه...اما دایی ژون..بابایی سامان دُفته با پسل غلیبه مُجَلَد بیلون نلم
_من که غریبه نیسم قربونت برم
_خب مجلدته هستی
_خب میخواسمشما خانومم بشی که..خودت گفتی نه
_خب من خودمعشگ دالم..با یِتی دیدهشوبل شو
_ای جانم..چشم دایی..
_پس هل وَقت شوبَل یِتی شدی من باهات میامبیلون...
_ای بابا...خو حالا بیا بریم...من بعدا شوبل میشم
_شوبل نه دایی..شوبل
_ای خدا...باز شروع شد...شما برولباساتو بپوش تا منم یاد بگیرمبگم شوبل،نه شوبل
_داااااایی
سونیا لباساشو با کمک مامان عوض کرد و باهمرفتیم از خونه بیرون...قفل ماشینو زدم و سونیا با کلی بالا پایین پریدن در ماشینوباز کرد ورفت داخل نشست...کنارش نشستم و سونیا از توی داشبرد عینکافتابیشواورد بیرون و زد به چشمش..خیلی خانومانه به صندلی تکیه زد وارنجش روی پنجرهانداخت
_دستتو از ماشین بیرون نکن
_دایی معلم مهد تودتمون دفته به باباییاتون بدید وختی دارنراننددی میتنن حلف نزنن
_اهان..که اینطور..حداقل کمربنتو ببند خانوم کوچیک
_نهدیه..پلستیژمبه هم میخوله
با بهت بهش نگاه کردم..من خودمهنوز تلفظ پرستیژوبلد نبودم..این نیم وجبی...حقا که دهه هشتادیه..ماشینوروشن کردمودر حین پیویدندور بلوار فلشمو توی ظبط ماشینجا دادم
اهنگ غمگینی شروع به پخش شد که سونیا گفت:عه ...دایی...اینا چیهدوش میدی؟!صب تن
بعدماز توی داشبورد یهفلش خرگوشی اورد بیرون..با خنده گفتم:سامان چه کودکدرون فعالی داره
_ماله سامان نیست ..ماله خودمه
_اهان..
فلش منو دراورد و انداخت کنار..ینی کلا خوردمکرد..باید برمخودمو از دره بندازمپایین که یه فسقل بچه فلشمو پرت نکنه کنار
اهنگ پخش شد..یه موزیک شاد که من خوانندشو نمیشناختم..سونیا همبا اهنگ ویبره شده بود و زیر لب اروم شعرو میخوند...خدا اخروعاقبت سامانو با این ایناتیش پارهبه خیر کنه..
_خب دایی...تجاس خانومت تِه بریم دنبالش؟!
_خانومم؟!
_ارهدیه..خودتدفتی با خانومت قلاله بلیم بیلون
_خب خانومم امروز حالش خوب نیس..نمیاد
_پس منمنمیام
_عه...سونیا اذیتمنکن دیگه
_من تِه رو حلف بابام حلف نمیزنم..
_خوبه والا...تا دودیقه پیش سامان بود...حالا شد باباش
_همینه تِه هس
_زبون دراز
تنها کسی کهتوی ذهنمبود فرشته بود..بزار امروزوخوش باشیم..بیخیال
بهش زنگزدموباهاشقرار گذاشتم که اماده شهبریم دنبالش...بعدممسیرو سمت خونه فرشته عوض کردم..وقتی رسیدیمبه خونشون چندتا بوق زدم و یکمبعد در مشکی رنگ خونه ای باز شد وفرشته ازش اومدبیرون..
با شوق اومد سمت ما و موقع سوار شدنواسهعقب نشستن مرددشد..سونیا خیلی مغرورانهپاهاشو انداخت روی هم و سرشوبرگردوند..من که فهمیدممنظورش اینه که عقب جات خوبه
فرشته سردرگمرفت عقب نشست و گفت:سلام...چطوری ایمان؟؟اینخانوم کوچولو چطوره؟؟
_خیلی معذلت میخواما...خانوم منتوچولونیسم
فرشته اب دهنشو صدادار قورت داد وگفت:اوهبلع
خندیدم و گفتم :البته که این توچولونیس...توچولو ایشونه...خوبی فرشته؟؟
سونیا:دایی توچولو نه٬توچولو
فرشته:مرسی خوبم..این خوشگله کیه؟
سونیا انگار حواسش نبود...گفتم:دختر ابجیمه...ینی نه ابجیما..ینی یکی که مثه ابجیمه...ینی خودهابجیمه..ینی ...
فرشته:باشه بابا...بعدا کامل توضیحبده..
فرشتهاز عقب دستشوسمت سونیا اورد وگفت:خوشبختمخانومبزرگ
سونیا عینکشو زد بالا و با اکراه به فرشته دستداد
فرشته تعجب کرده بود..واسهاینکه بیشتر ضایع نشه اسمشو ازخودمپرسید ومنم بهش جوابدادم
_خب...حالا کجا بریم خانوما؟؟
فرشته وسونیا باهم جواب دادن
فرشته:سینما
سونیا:خلید
با شکبهشون نگاه کردم..هردوشونبا حرص بههم چشم غره رفتن
۲.۴k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.