زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آر
زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دید و وقتی که پرنده ی پرهنه سوارشاخه ی درختی به طرف پل نزدیک می شد، مرد مستاجر، زن جوان را...
خانه روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل می کرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی دیده می شد. هر روز، دمدمه های غروب، پیر مرد می آمد و در صندلی راحتی روی ایوان می نشست و پیپ بزرگش را روشن می کرد و چشم به جنگل می دوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو چرخ خیاطی می نشست و با خود مشغول می شد، گاهی دوخت ودوز می کرد و گاهی در خود فرو می رفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل می ترسید و از پنجره کوچک عقبی، دشت را تماشا می کرد و پیر مرد فکر می کرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای خانه است، به این جهت راحتش می گذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا می کرد: "چیز جان، این صدا رو می شنوی؟ صدای این پرنده رو می گم، چه جوریه خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟"
و هر وقت که زن از حرف های تکراری پیرمرد خسته می شد، روی گرامافون صفحه ای می گذاشت و اتاق را از موسیقی پر می کرد. اما صبح ها که پیرمرد برای سرکشی املاک و مستغلاتش می رفت، زن جوان می آمد و روی ایوان می ایستاد و ساعت ها محو تماشای جنگل می شد و به صداهای غریب و ناآشنا گوش می داد. صبح ها، روشنایی مبهم و خفه ای از قلب جنگل بلند می شد و آفتاب دیگری از میان شاخ و برگ ها، بفهمی نفهمی خودی نشان می داد و خنده ناشناس و امید بخشی مژده طلوع دوباره را به گوش ساکنان جنگل می رساند. زن در غیاب شوهر از تماشای جنگل نمی هراسید. به این ترتیب بود که زندگی زن و شوهر، جدا از هم، در آرامش کامل می گذشت. پیرمرد خوش زبان و خنده رو و کم حرف و زنده دل بود. همیشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی خاست، خوشبخت و راضی توی خانه این طرف و آن طرف می دوید، سماور را آتش می کرد، میز صبحانه را می چید، شیر را جوش می آورد، پرده های هر دو پنجره روبرو را کنار می زد، منتظر می نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را رنگ طلایی می زد، به طرف تختخواب می رفت و خم می شد و زن جوانش را صدا می کرد: "خانوم کوچولو، کوچولوی من، کوچولو جان من، پاشو دیگه، پرنده ها بیدار شده ن، آفتاب بیدار شده، تو نمی خوای بیدار بشی؟"
زن چشم باز می کرد و شانه های خود را می مالید و تا وقتی پیرمرد از خانه بیرون نمی رفت، طاق باز سقف اتاق را تماشا می کرد و بعد بلند می شد و می نشست و بازوان جوانش را دست می کشید و به فکر می رفت. ظهر که پیرمرد خسته و کوفته از سرکشی املاک و مستغلات به خانه برمی گشت، دو نفری غذا می خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می شد، می نشستند، پیرمرد حرف های خنده دار برایش می زد و از گذشته ها می گفت و هر وقت حس می کرد که زنش بی حوصله و کسل شده، به ایوان می رفت و مشغول تماشای جنگل می شد و او را تنها می گذاشت.
با وجود این، تا آنجا که می توانست ناز زن جوانش را می کشید و می خواست رفتار جوانترها را داشته باشد که نمی توانست؛ همیشه در خلوت، از این که عمری نکرده این چنین پیر و فرسوده شده، غصه می خورد و فکر بیوه جوانش را می کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قیافه به سراغش خواهند آمد و او به همه شان روی خوش نشان خواهد داد و زندگی تازه ای را شروع خواهد کرد.
این بود که هر روز چند بار خطاب به جنگل می گفت: "به من کمک کنید به این زودی ها از بین نروم و آن قدر عمر کنم که زنم هم مثل من پیر و شکسته شود، آن وقت به بدترین مرگ ها راضی هستم."
و هر وقت دعایش تمام می شد صدای جانوری را از دل جنگل می شنید که می خندید و می گفت: "آمین یا رب العالمین."
زن جوان، تنها، خسته، عصبانی، ساکت و آرام بود. قربان صدقه های پیرمرد دردش را دوا نمی کرد. ناتوانی شوهرش او را مریض کرده بود؛ هر وقت که پشت به شوهر و رو به دشت می نشست، فکر روزی را می کرد که نعش کشی از افق پیدا شده، به دنبالش چند ماشین پر از اقوام و آشناها و مردان جوانی که با سینه های پهن و کراوات سیاه، سر می جنبانند و به او که در لباس سیاه مثل گل شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می زنند، بعد آهی سینه اش را می شکافت: "خدایا!"
سکوت خانه و سکوت جنگل، این انتظار را بیشتر دامن می زد. بیچاره پیرمرد نمی دانست که در دل زنش چه ها می گذرد. عاقبت برای رهایی از تنهایی دیرگذر و به اصرار زن جوان، پیرمرد راضی شد که طبقه پایین خانه را در اختیار مستاجری بگذارد. این بود که روزی از روزها، مباشر پیرمرد با مرد خندان و چهار شانه ای که کراوات سیاهی زده بود به خانه آمد. وقتی زنگ در را زدند، زن و شوهر از پنجره بالا خم شدند و نگاه کردند. زن با خوشحالی گفت: "آه، مستاجر."
خانه روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل می کرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی دیده می شد. هر روز، دمدمه های غروب، پیر مرد می آمد و در صندلی راحتی روی ایوان می نشست و پیپ بزرگش را روشن می کرد و چشم به جنگل می دوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو چرخ خیاطی می نشست و با خود مشغول می شد، گاهی دوخت ودوز می کرد و گاهی در خود فرو می رفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل می ترسید و از پنجره کوچک عقبی، دشت را تماشا می کرد و پیر مرد فکر می کرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای خانه است، به این جهت راحتش می گذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا می کرد: "چیز جان، این صدا رو می شنوی؟ صدای این پرنده رو می گم، چه جوریه خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟"
و هر وقت که زن از حرف های تکراری پیرمرد خسته می شد، روی گرامافون صفحه ای می گذاشت و اتاق را از موسیقی پر می کرد. اما صبح ها که پیرمرد برای سرکشی املاک و مستغلاتش می رفت، زن جوان می آمد و روی ایوان می ایستاد و ساعت ها محو تماشای جنگل می شد و به صداهای غریب و ناآشنا گوش می داد. صبح ها، روشنایی مبهم و خفه ای از قلب جنگل بلند می شد و آفتاب دیگری از میان شاخ و برگ ها، بفهمی نفهمی خودی نشان می داد و خنده ناشناس و امید بخشی مژده طلوع دوباره را به گوش ساکنان جنگل می رساند. زن در غیاب شوهر از تماشای جنگل نمی هراسید. به این ترتیب بود که زندگی زن و شوهر، جدا از هم، در آرامش کامل می گذشت. پیرمرد خوش زبان و خنده رو و کم حرف و زنده دل بود. همیشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی خاست، خوشبخت و راضی توی خانه این طرف و آن طرف می دوید، سماور را آتش می کرد، میز صبحانه را می چید، شیر را جوش می آورد، پرده های هر دو پنجره روبرو را کنار می زد، منتظر می نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را رنگ طلایی می زد، به طرف تختخواب می رفت و خم می شد و زن جوانش را صدا می کرد: "خانوم کوچولو، کوچولوی من، کوچولو جان من، پاشو دیگه، پرنده ها بیدار شده ن، آفتاب بیدار شده، تو نمی خوای بیدار بشی؟"
زن چشم باز می کرد و شانه های خود را می مالید و تا وقتی پیرمرد از خانه بیرون نمی رفت، طاق باز سقف اتاق را تماشا می کرد و بعد بلند می شد و می نشست و بازوان جوانش را دست می کشید و به فکر می رفت. ظهر که پیرمرد خسته و کوفته از سرکشی املاک و مستغلات به خانه برمی گشت، دو نفری غذا می خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می شد، می نشستند، پیرمرد حرف های خنده دار برایش می زد و از گذشته ها می گفت و هر وقت حس می کرد که زنش بی حوصله و کسل شده، به ایوان می رفت و مشغول تماشای جنگل می شد و او را تنها می گذاشت.
با وجود این، تا آنجا که می توانست ناز زن جوانش را می کشید و می خواست رفتار جوانترها را داشته باشد که نمی توانست؛ همیشه در خلوت، از این که عمری نکرده این چنین پیر و فرسوده شده، غصه می خورد و فکر بیوه جوانش را می کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قیافه به سراغش خواهند آمد و او به همه شان روی خوش نشان خواهد داد و زندگی تازه ای را شروع خواهد کرد.
این بود که هر روز چند بار خطاب به جنگل می گفت: "به من کمک کنید به این زودی ها از بین نروم و آن قدر عمر کنم که زنم هم مثل من پیر و شکسته شود، آن وقت به بدترین مرگ ها راضی هستم."
و هر وقت دعایش تمام می شد صدای جانوری را از دل جنگل می شنید که می خندید و می گفت: "آمین یا رب العالمین."
زن جوان، تنها، خسته، عصبانی، ساکت و آرام بود. قربان صدقه های پیرمرد دردش را دوا نمی کرد. ناتوانی شوهرش او را مریض کرده بود؛ هر وقت که پشت به شوهر و رو به دشت می نشست، فکر روزی را می کرد که نعش کشی از افق پیدا شده، به دنبالش چند ماشین پر از اقوام و آشناها و مردان جوانی که با سینه های پهن و کراوات سیاه، سر می جنبانند و به او که در لباس سیاه مثل گل شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می زنند، بعد آهی سینه اش را می شکافت: "خدایا!"
سکوت خانه و سکوت جنگل، این انتظار را بیشتر دامن می زد. بیچاره پیرمرد نمی دانست که در دل زنش چه ها می گذرد. عاقبت برای رهایی از تنهایی دیرگذر و به اصرار زن جوان، پیرمرد راضی شد که طبقه پایین خانه را در اختیار مستاجری بگذارد. این بود که روزی از روزها، مباشر پیرمرد با مرد خندان و چهار شانه ای که کراوات سیاهی زده بود به خانه آمد. وقتی زنگ در را زدند، زن و شوهر از پنجره بالا خم شدند و نگاه کردند. زن با خوشحالی گفت: "آه، مستاجر."
۴۸.۹k
۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.