صدای سوز سرما از درون کلبه ی حقیر پیرزن می آید
صدای سوز سرما از درون کلبه ی حقیر پیرزن می آید
خدای لجش گرفته
انگار باما نیست
در آخرین روز تابستان مارا به پاییز خونین جهودانش!
بساط !میدهد
و خود را خدای تهیدستان می نامند
خدای مخصوص تهیدستان دهانش بوی عفن وعده های دروغین میدهد
این حرفها را کودک گرسنه میگفت
در شبی که روشنایی نبود!
خدای بود و یک شیهه ی پلید....
خدای لجش گرفته
انگار باما نیست
در آخرین روز تابستان مارا به پاییز خونین جهودانش!
بساط !میدهد
و خود را خدای تهیدستان می نامند
خدای مخصوص تهیدستان دهانش بوی عفن وعده های دروغین میدهد
این حرفها را کودک گرسنه میگفت
در شبی که روشنایی نبود!
خدای بود و یک شیهه ی پلید....
۵۱۸
۱۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.