×قسمت دوازدهم×پارت دو
×قسمت دوازدهم×پارت دو
انقدر که نه اونایی که ادعای رفاقت میکردننهاونی که ادعای عاشقی میکرد کنارمنبودن و نبود
الان که با مرگ چند قدم فاصله دارم چرا هیشکی پیشم نیس
چرا تنهام
اهای خدا
انگار سایه بدبختی همیشه روی سر منه
خدایا این همه ادم
مگه نمیگن دنیا بالا پایین داره
مگه نمیگن میچرخه
پس من چرا همیشه این پایین گیر کردم
خداااا
با توام
میشنوی صدامو و به بیخیالی میزنی
خدایا دنیات ته نامردیه
کاش میفهمیدی
روی نیمکت کنار پارک نشستم
گوشیمو خاموش کردم و پاهامو توبغلم جمع کردم
سرمو روی زانوهام گذاشتم
هق زدم
ناله کردم
گریه کردم
بلند تر هق زدم
گلایه کردم
دعا کردم
اعتراض کردم
خدا خدا کردم
کاش تموم میکردم
..........
(پ.ن:آخ
مخم هنگ کرده...چی بنویسم الان...پووووووف...حال خودمم خوب نی..دیگه بدتر..هیچی به ذهنم نمیرسه)
انقد گریه کردم که کم کم چشمامتار دید و بیهوش شدم
..............
هنوزم کنار در بیمارستان روی همون نیمکت نشسته بودم
کمرم درد میکرد.بدنم خشک و بی حرکت مونده بود واسه مدت زیادی
به خاطر همین بود که درد میکرد
یکم خودمو جابه جا کردم
هوا تاریک شده بود
از جام بلند شدم و در حالی که دستام توی جیبم بود رفتم سمت در ورودی سالن بیمارستان
وارد که شدم از بوی الکل و امپولای جورواجور حالم بد شد
صدای پرستاری که از پشت بلندگو داشت یه دکترو صدا میکرد رو مخم بود
تا اتاق مامان رفتم
وقتی بهش رسیدم مکث کردم
میترسیدم برم تو و باز پس بزنه منو
دردنیمه باز بود
سرک کشیدم داخل اتاق
مامان رپی تخت نشسته بود
صورتش زرد و بی روح بود
یه چند نفر سیاه پوش هم اونجا بودن
اول نمیدونستم کی هستن
تا وقتی که یکیشون به حرف اومد
_هه..فکر نمیکردم انقد پسرت کشته مرده پول باشه خاله
رها بود
دلم گرفت
داشتن مامانمو اذیت میکردن
این بار صدای خاله بود که رو مخم رژه میرفت:میدونی چیه مهتاب خانوم؟؟حتی در این حد لایقت نمیدونم که ابجی صدات کنم..کاش هنوز تو همون خونه خرابتون بودین
کاش هیچوقت نمیومدین
کاش نبودی
که پسرت بیاد سرنگ خالی هوا تو رگای بابام فروکنه
مهتاب چرا زنده ای !؟ها!؟من بودم میمردم
چرا زنده ای لعنتی!؟با این گندی که پسرت به بار اورد چرا زنده ای عوضی!؟هااا
صدای خاله بالا رفته بود
زجه میزد و به مامان توهین میکرد
اخریاش دیگه پرید روی تخت مامان و به صورتش چنگ زد
ولی مامان فقط ساکت و ثابت سرجاش مونده بود
به یه گوشه ماتش زده بود
نتونستم طاغت بیارم
خواستم برم توی اتاق و از مامانم طرفداری کنم
ولی وقتی دیدمحرفاشون داره جالب میشع صبر کردم و منتظر موندم
خاله مهتاب با بغض و صورت اشکی شروع کرد با ارامش حرف زدن
_وقتی مامان مرد رو یادته!؟کی مقصرش بود؟کی جزشوهر تو!؟د حرف بزن مهتاب..چرا ساکتی!؟
میخوای بگی شوهرت نبود
میخوای مثل همیشه انکار کنی
فک میکنی چرا بابا نمیزاشت تو با شوهرت ازدواج کنی؟
یادته..مامان تویه تصادف مرد
که قاتلش شوهر تو بود..تو هنوز نمیدونستی
اون روزبابا و سعید شوهرت رفتن بیرون
یادته چقد باهاش حرف زدی تا راضی شه حداقل یه بار سعیدو ببینه!؟
همون روز گند بود که مامان رفت
همون روز گند
مامان رفته بود سر کوچه خونه همسایه
کوچه باریکی داشتیم
ماشین سخت ازتوش رد میشد
خودم یادمه
اون موقع ها همیشه با مامان میرفتم بیرون
فقط مامان یکم تند تراز من از خونه خارج شد
اگه یکم صبر کرده بود
فقط یکم دیر تر
اونجوری دیگه ماشین سعید بهش نمیخورد
دیگه مامان نمیرفت کما
که دوسالتو کما باشه
یادته مهتاب
تو هنوزم سعیدو دوسش داشتی
عاشقش بودی
یه عشق ابلهانه
میگفتی اتفاقه
میگفتی تقصیر سعید نیس
میگتی ببخشیمش
میگفتی تمومش کنیم
بابا و مامان زورکی بود که باهم ازدواج کرده بودن
بابا عاشق مامان نبود
ولی زنش که بود
مادر بچه هاش که بود
هر چی هم که بود همین اتفاق باعث شد تا یه بهونه بیفته دست بابا
که از تو و سعید متنفر تر شه
میدونی چرا از تو!؟
چون انقد که مرگسعید مهم بود مرگ مامان مهم نبود برات
مهتاب بابا عاشقت بود
ولی ازت گذشت
مرگ مامان عجیب بود
خیلی عجیب
چون توی بیمارستان حال مامان داشت روز یه روز بهتر میشد
ولی بعد یه شب مامان رفت
دکترا هم مونده بودن توش
همون شبی که اوردیمش تو خونه
بابا میخواست تو خونه بمونه
بعد مرگش دکترا میگفتن سرنگ هوا بهش تزریق شده
درست مثل بابا
ولی ما باور نمیکردیم
کی بود که میخواست مامان نباشع اخه
درسته بابا و مامان همیشه باهم مشکل داشتن
ولی بابا هرگز راضی به مرگ مامان نمیشد
مگه نه مهتاب؟؟
درسته دائم تو خونه دعوا داشتن
درسته به زور بابا بزرگ ازدواج کرده بودن
زور عمو هم بود
کاش مامان بابا پسر عمو دختر عمو نبودن
اینجوری خیلی بهتر بود
اینجوری تو ارث و میراث با هم شریک نبودن
که دائم سر پول و مادیات باهم دعوا کنن
که از هم متنفر بشن
که اتاقاشون جدا شه
که ما وجود پدر و مادرو حس نکنیم
کاش نبودن
انقدر که نه اونایی که ادعای رفاقت میکردننهاونی که ادعای عاشقی میکرد کنارمنبودن و نبود
الان که با مرگ چند قدم فاصله دارم چرا هیشکی پیشم نیس
چرا تنهام
اهای خدا
انگار سایه بدبختی همیشه روی سر منه
خدایا این همه ادم
مگه نمیگن دنیا بالا پایین داره
مگه نمیگن میچرخه
پس من چرا همیشه این پایین گیر کردم
خداااا
با توام
میشنوی صدامو و به بیخیالی میزنی
خدایا دنیات ته نامردیه
کاش میفهمیدی
روی نیمکت کنار پارک نشستم
گوشیمو خاموش کردم و پاهامو توبغلم جمع کردم
سرمو روی زانوهام گذاشتم
هق زدم
ناله کردم
گریه کردم
بلند تر هق زدم
گلایه کردم
دعا کردم
اعتراض کردم
خدا خدا کردم
کاش تموم میکردم
..........
(پ.ن:آخ
مخم هنگ کرده...چی بنویسم الان...پووووووف...حال خودمم خوب نی..دیگه بدتر..هیچی به ذهنم نمیرسه)
انقد گریه کردم که کم کم چشمامتار دید و بیهوش شدم
..............
هنوزم کنار در بیمارستان روی همون نیمکت نشسته بودم
کمرم درد میکرد.بدنم خشک و بی حرکت مونده بود واسه مدت زیادی
به خاطر همین بود که درد میکرد
یکم خودمو جابه جا کردم
هوا تاریک شده بود
از جام بلند شدم و در حالی که دستام توی جیبم بود رفتم سمت در ورودی سالن بیمارستان
وارد که شدم از بوی الکل و امپولای جورواجور حالم بد شد
صدای پرستاری که از پشت بلندگو داشت یه دکترو صدا میکرد رو مخم بود
تا اتاق مامان رفتم
وقتی بهش رسیدم مکث کردم
میترسیدم برم تو و باز پس بزنه منو
دردنیمه باز بود
سرک کشیدم داخل اتاق
مامان رپی تخت نشسته بود
صورتش زرد و بی روح بود
یه چند نفر سیاه پوش هم اونجا بودن
اول نمیدونستم کی هستن
تا وقتی که یکیشون به حرف اومد
_هه..فکر نمیکردم انقد پسرت کشته مرده پول باشه خاله
رها بود
دلم گرفت
داشتن مامانمو اذیت میکردن
این بار صدای خاله بود که رو مخم رژه میرفت:میدونی چیه مهتاب خانوم؟؟حتی در این حد لایقت نمیدونم که ابجی صدات کنم..کاش هنوز تو همون خونه خرابتون بودین
کاش هیچوقت نمیومدین
کاش نبودی
که پسرت بیاد سرنگ خالی هوا تو رگای بابام فروکنه
مهتاب چرا زنده ای !؟ها!؟من بودم میمردم
چرا زنده ای لعنتی!؟با این گندی که پسرت به بار اورد چرا زنده ای عوضی!؟هااا
صدای خاله بالا رفته بود
زجه میزد و به مامان توهین میکرد
اخریاش دیگه پرید روی تخت مامان و به صورتش چنگ زد
ولی مامان فقط ساکت و ثابت سرجاش مونده بود
به یه گوشه ماتش زده بود
نتونستم طاغت بیارم
خواستم برم توی اتاق و از مامانم طرفداری کنم
ولی وقتی دیدمحرفاشون داره جالب میشع صبر کردم و منتظر موندم
خاله مهتاب با بغض و صورت اشکی شروع کرد با ارامش حرف زدن
_وقتی مامان مرد رو یادته!؟کی مقصرش بود؟کی جزشوهر تو!؟د حرف بزن مهتاب..چرا ساکتی!؟
میخوای بگی شوهرت نبود
میخوای مثل همیشه انکار کنی
فک میکنی چرا بابا نمیزاشت تو با شوهرت ازدواج کنی؟
یادته..مامان تویه تصادف مرد
که قاتلش شوهر تو بود..تو هنوز نمیدونستی
اون روزبابا و سعید شوهرت رفتن بیرون
یادته چقد باهاش حرف زدی تا راضی شه حداقل یه بار سعیدو ببینه!؟
همون روز گند بود که مامان رفت
همون روز گند
مامان رفته بود سر کوچه خونه همسایه
کوچه باریکی داشتیم
ماشین سخت ازتوش رد میشد
خودم یادمه
اون موقع ها همیشه با مامان میرفتم بیرون
فقط مامان یکم تند تراز من از خونه خارج شد
اگه یکم صبر کرده بود
فقط یکم دیر تر
اونجوری دیگه ماشین سعید بهش نمیخورد
دیگه مامان نمیرفت کما
که دوسالتو کما باشه
یادته مهتاب
تو هنوزم سعیدو دوسش داشتی
عاشقش بودی
یه عشق ابلهانه
میگفتی اتفاقه
میگفتی تقصیر سعید نیس
میگتی ببخشیمش
میگفتی تمومش کنیم
بابا و مامان زورکی بود که باهم ازدواج کرده بودن
بابا عاشق مامان نبود
ولی زنش که بود
مادر بچه هاش که بود
هر چی هم که بود همین اتفاق باعث شد تا یه بهونه بیفته دست بابا
که از تو و سعید متنفر تر شه
میدونی چرا از تو!؟
چون انقد که مرگسعید مهم بود مرگ مامان مهم نبود برات
مهتاب بابا عاشقت بود
ولی ازت گذشت
مرگ مامان عجیب بود
خیلی عجیب
چون توی بیمارستان حال مامان داشت روز یه روز بهتر میشد
ولی بعد یه شب مامان رفت
دکترا هم مونده بودن توش
همون شبی که اوردیمش تو خونه
بابا میخواست تو خونه بمونه
بعد مرگش دکترا میگفتن سرنگ هوا بهش تزریق شده
درست مثل بابا
ولی ما باور نمیکردیم
کی بود که میخواست مامان نباشع اخه
درسته بابا و مامان همیشه باهم مشکل داشتن
ولی بابا هرگز راضی به مرگ مامان نمیشد
مگه نه مهتاب؟؟
درسته دائم تو خونه دعوا داشتن
درسته به زور بابا بزرگ ازدواج کرده بودن
زور عمو هم بود
کاش مامان بابا پسر عمو دختر عمو نبودن
اینجوری خیلی بهتر بود
اینجوری تو ارث و میراث با هم شریک نبودن
که دائم سر پول و مادیات باهم دعوا کنن
که از هم متنفر بشن
که اتاقاشون جدا شه
که ما وجود پدر و مادرو حس نکنیم
کاش نبودن
۱۸.۹k
۰۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.