من مترسک شده ام و وجودم خالی خالی خالی نه ، پر کاهست وجود
من مترسک شده ام و وجودم خالی خالی خالی نه ، پر کاهست وجودم اما کاه و خالی فرقی ، بینشان انگار نیست روزگاری من هم آدمی بودم و در این دنیا کار خود میکردم ، راه خود میرفتم روزگاری بگذشت ، ناگهان صبحی زود لشکر غم به وجود من تاخت لشکر وحشی غم هدفش قلب وجود من بود و سرانجام وجودم ، زیر این حمله بیرحمانه دست تسلیم به سر برد و نشست پادشاه غمها قلب من را برداشت باقی وجود من ، سهم لشکر میشد غارت وجود من ، لحظه ای بیش نبود و وجودم ، خالیه خالی شد بعد از آن لشکر غم ، عزم رفتن میکرد اما ، عده ای از آنها قصد ماندن کردند آری ، غم دگر صاحب من می باشد و وجود خالی من ، تا همیشه میزبان غم است ناگهان میترسم نکند وجود خالی ، موجب رنجش غمها گردد پس به صحرا رفتم ، کاه با گاری خود آوردم و وجودم را ، پر نمودم با کاه ، تا که جای غم ، گرم و راحت باشد آخر او مهمان است !!! آری ، اینچنین بود که من ، یک مترسک گشتم من مترسک هستم ، اما جای من مزرعه نیست ، جای من در شهر است ! من دگر غریبم اینجا ، و کسی نیست مرا بشناسد کاش مشتی حسنی می آمد و مرا با خود از اینجا می برد و مرا گوشه ای از مزرعه اش جا میداد تا که همسایه دیوار به دیوار کلاغ و سگ و موش می گشتم آخر آنها دلشان صافتر است دلشان پاکتر است !!!
۲.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.