عصر یک روز پاییزی بود هوا ابر سنگینی داشت نیمه روشن بود.ب
عصر یک روز پاییزی بود هوا ابر سنگینی داشت نیمه روشن بود.به آرومی از تختم پایین اومدم و رفتم سمت بالکن..تو مغزم دنبال چیز جالبی میگشتم که بهش فکر کنم شایدم خیال پردازی ولی هیچی برام جالب نبود انگار خیلی وقت بود همه چی تکراری شده بود....میشه گفت خسته کننده...ناامیدی سایه تاریکشو رو زندگیم پهن کرده بود....
به پایین نگاه کردم یادم اومد قبلا از ارتفاع میترسیدم ولی الان ترسی حس نمیکردم ینی پریدن از طبقه پنجم یه ساختمون چقد هیجان داره...هیجانش چند ثانیه هس و بعد مرررگ چقد خوب میشد اگه با مرگ این زندگی تکراری تموم میشد و بعد از اون دنیایی برا پاداش و مجازات وجود نداشت
تو همین فکرا بودم که یهو دیدم یه دختر رو لبه بالکن بغلی نشسته تا خواستم سلام کنم خودشو پرت کرد پایین...جیغ...صدای برخورد با زمین... خون...و در آخر مرگ
[ف.ر]
به پایین نگاه کردم یادم اومد قبلا از ارتفاع میترسیدم ولی الان ترسی حس نمیکردم ینی پریدن از طبقه پنجم یه ساختمون چقد هیجان داره...هیجانش چند ثانیه هس و بعد مرررگ چقد خوب میشد اگه با مرگ این زندگی تکراری تموم میشد و بعد از اون دنیایی برا پاداش و مجازات وجود نداشت
تو همین فکرا بودم که یهو دیدم یه دختر رو لبه بالکن بغلی نشسته تا خواستم سلام کنم خودشو پرت کرد پایین...جیغ...صدای برخورد با زمین... خون...و در آخر مرگ
[ف.ر]
۳.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.