صبح روز بعد در فرودگاه از زبان امیلی
صبح روز بعد در فرودگاه از زبان امیلی
مایک:هی امی گریه نکن من قول میدم زود زود بهت سر بزنم
من:مایکل من خیلی دلم برات تنگ میشه من نمیخوام برم ولی مجبورم..تو... تو نمیتونی بیای؟؟؟؟
مایک:عشقم دلم میخواد بیام ولی میدونیکه بابام اینجا به من احتیاج داره نمیتونم شرکت رو ول کنم,,, ولی قول میدم زود زود بیام کره
من :باشه پس قول دادی زود بیاد
مایک:اره قول دادم,,,,امی قبل رفتن یه چیزی ازت میخوام نه نگو
من:بگو مایک فقط زود بگو باید برم دیر میشه
مایک:امی تو تا حالا نزاشتی من ببوسمت فقط میتونستم بغلت کنم اونم خیلی کم اندازه بیست ثانیه ولی حالا که داری واسه یه مدت طولانی میری بزار قبل رفتنت یه خاطره خوب برام بمونه که تا وقتی میام کره دیدنت همش به یادت باشم
من:مایک ما راجب ابن موضوع قبلا صحبت کردیم و من بهت گفتم خوشم نمیاد تا قبل ازدواج زیاد نزدیکم باشی و ببوسیم الانم من متاسفم ولی نمیتونم خواستتو قبول کنم,,,,,الانم باید برم دیرم شده خیلی دوست دارم خداحافظ عزیزم
مایک:باشه,,,,, منم دوست دارم بیبی(به معنای عزیزم) ......بای
بعد از خداحافظی از مایک به بقیه ملحق شدم و بعد یه خداحافظی غم انگیز با خانواده همراه لیلی رفتیم و چمدونامون رو تحویل دادیم بعد گزاشتن از بازرسی برای اخرین بار از راه دور و پشت شیشه برای خانواده هامون دست تکون دادیم و رفتیم
چندساعت بعد در فرودگاه سئول از زبان لیلیا
هواپیما تو سئول به زمین نشست,,,,,چمدون هامون رو تحویل گرفتیم و از فرودگاه خارج شدیم,,,,کره ایه هردوتامون خوب بود,,,یه تاکسی گرفتیم و ادرس خونه رو بهش دادیم,,,,,بعد حدود یکساعت ماشین جلوی خونه نگه داشت,,,,پول تاکسی رو حساب کردیم و پیاده شدیم,,,,,,وااااااااااو عجب خونه ای بود نماش که عالی بود
بابا گفت کلید رو کنار باغچه برامون قایم کردن بعد یکم گشتن کلید رو پیدا کردیم و وارد خونه شدیم,,,,,,,,,چه حیاط خوشگل و بزرگی,,,,یه حیاط خوشکل با انواع درخت و گلهای ناز و رنگی و به اب نمای خوشگل,,,,,,وارد خود خونه شدیم خیلی بزرگ بود دوبلکس بود,,,اون طرف هم حیاط پشتی بود که توش یه استخر داشت,,,,,اشپز خونه بزرگ و یه عالمه اتاق و یه حموم و دستشویی تو خود خونه و بعضی از اتاق هاهم حموم و دستشویی مجزا داشت
امی:واااااای لیلی چقدر این خونه خوشگله
من:اره خیلی نازه بزرگم هست
من و امی هرکدوم یه اتاق برای خودمون انتخاب کردیم و وسایل هارو چیدیم تو اتاقمون اول از همه عکس لوهان رو در اوردم و روبه روی تختم چسبوندم و گلوله های دارتم رو هم در اوردم و اولین شلیک رو با دارت به طرف عکس لوهان انجام دادم دقیقا خورد روی پیشونیش زیر لب گفتم ازت متنفرم و بعدم بقیه دارت هارو پرتاب کردم که به جاهای مختلف عکسش خورد
,,بعد چیدن وسایل با امی رفتیم و کلی چیزی میز برای خونه خریدیم از گوشت و مرغ و برنج تا کلی به قول امی قاقالیلی مثل چیپس و پفک و این حرفا,,,,,برگشتیم خونه و تمام چیزایی که خریده بودم رو به زور تو یخچال و کابینت ها جا کردیم
من:امی مجبور بودی این همه چیز میز و چرت و پرت بخری اخه من نمیدونم تو لباس و با دست میشوری که تاید دستی خریدی ؟؟؟؟؟؟
امی:ها؟؟نه ولی گفتم شاید یه وقت لازم شه
من:ای خدااااااا
امی:خب ذوق داشتم واسه خونه جدید گفتم بخرم دیگه
من:خدا من و مرگ بده از دست تو من چطوری با توی خل و چل اینجا زندگی کنم دیوونه میکنی منو
امی:ایشششش از خداتم باشه......میگم لیلیا اینجا خیلی بزرگه من میترسم شبا که
من:ها؟؟اره راست میگی ولی خب کاریش نمیشه کرد
امی:لیلیا من گشنمه!!!!
من:بیا منو بخور,,,خو خبرت اون همه چیز خریدی یکیو ور دار بخور دیگه
امی:ها؟؟راست میگیا
من:خدایا این بچه چرا انقدر خنگ شده
امی:جییییییییییییییییییییییغ
من:هوی چته گوشم کر شد سوسک دیدی؟؟؟
امی:نه بابا سوسک چیه الان ساعت هفته یادم رفت شبکه نمایش جومونگ داره بیا یکی از اون پف فیل هارو بردار بریم بشینیم جومونگ ببینیم
(این قسمت رو خودم اضافه کردم چون این رمان رو خواهرم دوماه پیش نوشته بود هنوز جومونگ نداشت اون زمان)
بعدم خودش رفت نشست رو کاناپه و تی وی رو روشن کرد و نشست به جونگ نگاه کردن این وسط قیافه من:O_o
بعد جومونگ که حدودا نود دقیقه بود رفتیم و شام خوردیم و تا کارارو کردیم و وسایل هارو مرتب کردیم شد ساعت دوازده شب و رفتیم که بخوابیم,,,,,,یه لباس خواب صورتی که روش کیتی داشت پوشیدم خخخ دوسایز بزرگتر بود برام ولی خوب خیلی راحت بود,,,بعداز پوشیدن لباس خواب ساعتمو کوک کردم و خوابیدم
امیلی
ساعت دوازده بود که رفتیم بخوابیم من چون خیلی گرمایین معمولا شبا با لباس خوابای کوتاه میخوابم الانم طبق عادت یه لباس خواب صورتی تا یه وجب بالای زانو بود پوشیدم و خوابیدم اخیشششش چه تختش نرمه
ساعت سه شب از زبان امیلی
نمیدونم ساعت چند بود داشتم از تشنگی میمردم که ا
مایک:هی امی گریه نکن من قول میدم زود زود بهت سر بزنم
من:مایکل من خیلی دلم برات تنگ میشه من نمیخوام برم ولی مجبورم..تو... تو نمیتونی بیای؟؟؟؟
مایک:عشقم دلم میخواد بیام ولی میدونیکه بابام اینجا به من احتیاج داره نمیتونم شرکت رو ول کنم,,, ولی قول میدم زود زود بیام کره
من :باشه پس قول دادی زود بیاد
مایک:اره قول دادم,,,,امی قبل رفتن یه چیزی ازت میخوام نه نگو
من:بگو مایک فقط زود بگو باید برم دیر میشه
مایک:امی تو تا حالا نزاشتی من ببوسمت فقط میتونستم بغلت کنم اونم خیلی کم اندازه بیست ثانیه ولی حالا که داری واسه یه مدت طولانی میری بزار قبل رفتنت یه خاطره خوب برام بمونه که تا وقتی میام کره دیدنت همش به یادت باشم
من:مایک ما راجب ابن موضوع قبلا صحبت کردیم و من بهت گفتم خوشم نمیاد تا قبل ازدواج زیاد نزدیکم باشی و ببوسیم الانم من متاسفم ولی نمیتونم خواستتو قبول کنم,,,,,الانم باید برم دیرم شده خیلی دوست دارم خداحافظ عزیزم
مایک:باشه,,,,, منم دوست دارم بیبی(به معنای عزیزم) ......بای
بعد از خداحافظی از مایک به بقیه ملحق شدم و بعد یه خداحافظی غم انگیز با خانواده همراه لیلی رفتیم و چمدونامون رو تحویل دادیم بعد گزاشتن از بازرسی برای اخرین بار از راه دور و پشت شیشه برای خانواده هامون دست تکون دادیم و رفتیم
چندساعت بعد در فرودگاه سئول از زبان لیلیا
هواپیما تو سئول به زمین نشست,,,,,چمدون هامون رو تحویل گرفتیم و از فرودگاه خارج شدیم,,,,کره ایه هردوتامون خوب بود,,,یه تاکسی گرفتیم و ادرس خونه رو بهش دادیم,,,,,بعد حدود یکساعت ماشین جلوی خونه نگه داشت,,,,پول تاکسی رو حساب کردیم و پیاده شدیم,,,,,,وااااااااااو عجب خونه ای بود نماش که عالی بود
بابا گفت کلید رو کنار باغچه برامون قایم کردن بعد یکم گشتن کلید رو پیدا کردیم و وارد خونه شدیم,,,,,,,,,چه حیاط خوشگل و بزرگی,,,,یه حیاط خوشکل با انواع درخت و گلهای ناز و رنگی و به اب نمای خوشگل,,,,,,وارد خود خونه شدیم خیلی بزرگ بود دوبلکس بود,,,اون طرف هم حیاط پشتی بود که توش یه استخر داشت,,,,,اشپز خونه بزرگ و یه عالمه اتاق و یه حموم و دستشویی تو خود خونه و بعضی از اتاق هاهم حموم و دستشویی مجزا داشت
امی:واااااای لیلی چقدر این خونه خوشگله
من:اره خیلی نازه بزرگم هست
من و امی هرکدوم یه اتاق برای خودمون انتخاب کردیم و وسایل هارو چیدیم تو اتاقمون اول از همه عکس لوهان رو در اوردم و روبه روی تختم چسبوندم و گلوله های دارتم رو هم در اوردم و اولین شلیک رو با دارت به طرف عکس لوهان انجام دادم دقیقا خورد روی پیشونیش زیر لب گفتم ازت متنفرم و بعدم بقیه دارت هارو پرتاب کردم که به جاهای مختلف عکسش خورد
,,بعد چیدن وسایل با امی رفتیم و کلی چیزی میز برای خونه خریدیم از گوشت و مرغ و برنج تا کلی به قول امی قاقالیلی مثل چیپس و پفک و این حرفا,,,,,برگشتیم خونه و تمام چیزایی که خریده بودم رو به زور تو یخچال و کابینت ها جا کردیم
من:امی مجبور بودی این همه چیز میز و چرت و پرت بخری اخه من نمیدونم تو لباس و با دست میشوری که تاید دستی خریدی ؟؟؟؟؟؟
امی:ها؟؟نه ولی گفتم شاید یه وقت لازم شه
من:ای خدااااااا
امی:خب ذوق داشتم واسه خونه جدید گفتم بخرم دیگه
من:خدا من و مرگ بده از دست تو من چطوری با توی خل و چل اینجا زندگی کنم دیوونه میکنی منو
امی:ایشششش از خداتم باشه......میگم لیلیا اینجا خیلی بزرگه من میترسم شبا که
من:ها؟؟اره راست میگی ولی خب کاریش نمیشه کرد
امی:لیلیا من گشنمه!!!!
من:بیا منو بخور,,,خو خبرت اون همه چیز خریدی یکیو ور دار بخور دیگه
امی:ها؟؟راست میگیا
من:خدایا این بچه چرا انقدر خنگ شده
امی:جییییییییییییییییییییییغ
من:هوی چته گوشم کر شد سوسک دیدی؟؟؟
امی:نه بابا سوسک چیه الان ساعت هفته یادم رفت شبکه نمایش جومونگ داره بیا یکی از اون پف فیل هارو بردار بریم بشینیم جومونگ ببینیم
(این قسمت رو خودم اضافه کردم چون این رمان رو خواهرم دوماه پیش نوشته بود هنوز جومونگ نداشت اون زمان)
بعدم خودش رفت نشست رو کاناپه و تی وی رو روشن کرد و نشست به جونگ نگاه کردن این وسط قیافه من:O_o
بعد جومونگ که حدودا نود دقیقه بود رفتیم و شام خوردیم و تا کارارو کردیم و وسایل هارو مرتب کردیم شد ساعت دوازده شب و رفتیم که بخوابیم,,,,,,یه لباس خواب صورتی که روش کیتی داشت پوشیدم خخخ دوسایز بزرگتر بود برام ولی خوب خیلی راحت بود,,,بعداز پوشیدن لباس خواب ساعتمو کوک کردم و خوابیدم
امیلی
ساعت دوازده بود که رفتیم بخوابیم من چون خیلی گرمایین معمولا شبا با لباس خوابای کوتاه میخوابم الانم طبق عادت یه لباس خواب صورتی تا یه وجب بالای زانو بود پوشیدم و خوابیدم اخیشششش چه تختش نرمه
ساعت سه شب از زبان امیلی
نمیدونم ساعت چند بود داشتم از تشنگی میمردم که ا
۳۱.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.