×قسمت شش×پارت سه
×قسمت شش×پارت سه
_مامان میگم من نیازی به کلاس با پاکان ندارم
_تو چت شده ایدا!؟نمره ریاضیت اومده زیر پونزده...داری خراب میکنی همه چیو..چرا انقد غر میزنی!؟
_نمیخوام کلاس تقویتی بزارید واسم...اونم با این پسره..بیخیال شو مامان
_من حاضر پایین اومدن نمره هات نیسم
شیراز که بودیم ارزو بهت یاد میداد...داری پس رفت میکنی بچه...بفهم
_اه
رفتم توی اتاقمو درو محکم بستم
اعصابم خط خطی شده بود
بحث با مامان هیچ نتیجه ای نداره
تلفنمو روشن کردم و با فاطی تماس گرفتم
ناخونامو میجویدم و از استرس اوی فضای اتاق کوچیکم راه میرفتم
_الو
_الو فاطی
_سلام.جانم
_فاطی پاکان قراره بیاد باهم درس بخونیم
_چرا انقد صدات میلرزه..
_اعصابم خرابه..
_مشکلت دقیقا چیه!؟
_حالم از اون پسره بی همه چیز به هم میخوره..از دیشب که برگشتیم خونه هی زنگ میزنه..تلفنمو خاموش کردم
امروز توی راه مدرسه جلومو گرفته..جلو همه بچه ها انگشت نما شدم...بعدم توی اسانسور گیرم انداخته میخواد ازم حرف بکشه..اگه همسایه طبقه بالاییمون نمیخواست از اسانسور استفاده کنه احتمالا هنوز اونجا نگهم داشته بود..
_خب
_از یه طرف دیگه مامان گیر میده..که چرا دیشب یهو گفتی حالم خوب نیست و اومدی خونه..که چرا نمیخوای با پاکان کلاس داشته باشی
فاطی مخم داره هنگ میکنه
نگاهم به پاکان میخوره حالم بد میشه
نمیدونم..یه جوریه..انگار ازش میترسم...میترسم اگه پیشنهادشو قبول کنم آبروم بره..یا یه بلایی سرم بیاره..یا ...نمیدونم..اگه هم قبول نکنم عکسم چی میشه؟؟میترسم فاطی..خیلی..حتی میترسم به بابا بگم..شاید بین خانواده ها ناراحتی پیش بیاد..یا بابا باور نکنه که پاکان عکس منو برداشته و هزار جور فکر بد بکنن دربارم
_اروم باش عزیزم...هیچی نیس..هیچی..میدونم داری راه میری..برو توی هوای ازاد اروم که شدی بشین یه جای تا بگم چیکار کنی
_پووووف
به حرفش گوش دادم
رفتم توی بالکن و نشستم روی صندلی
چند بار نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم
_بگو
_یادته قبلا که حرف دوست پسر و ضربه روحی و جسمی و خیانت و عشق میشد چی میگفتی؟؟
_اره..میگفتم من با همه فرق دارم...یه ضد عشق محکمم..از جنس مخالف بدم میاد و اگه تو پنج متریم پیداش بشه نصفش میکنم...میگفتم هیشکی نمیتونه منو عاشق خودش کنه...میگفتم هرکی بخواد بهم دست درازی کنه انچنان دستشو از ارنج میزنم که یاد بگیره من لقمه بزرگ تر از دهنشم..
_خب
_ها!؟خب که چی!؟
_ببخشید..یادم نبود خنگی..منظورم اینه که الانم همینه...تو همون ایدایی..نه تو عوض شدی نه کارات...هنوزم قوی و محکمی..مگه نه !؟
_اره خو..
_حله دیگه..ببین ایدا...من مطمئنم اگه هرچی بشه تو اسیب نمیبینی..این پاکانه که شاید ضربه بخوره از این بازی..قبول کن..بهش نشون بده که تو بیدی نیسی که با این بادا بلرزی
بعدشم...یکم تفریح چه عیبی داره مگه ؟
تازه..اگه قرار باشه ابروت بره ابروی خودشم میره..پ کاری دستش نیست
امروزم بگو بیاد..درستونو بخونید.اگه حرفی در این مورد زد بهش بگو موافقی
شرط بزار اما براش
بهش بگو واست بین اونایی که قراره واسشون بازی کنید یه اسم جعلی بسازه..بگو قضیه اینکه مجبور به این کار شده رو بگه واست...کامل..بگو هیچی رو ازت مخفی نکنه...بگو تو این بازی قرار نیس غرورتو جلوی کسی بشکنه..همه اینارو بگو
اگه قبول کرد که حله...اگه نه..اونموقع یه فکری میکنیم واسش
حرفاش روم تاثیر گذاشته بود...با همشون موافق بودم...یکم بازی بد نیست..اینجوری تا همیشه مدیون کمکم میمونه..
وقتی با فاطی خداحافظی کردم به مامان گفتم بگه پاکان بیاد واسه درس خوندن...تعجب کرد..ولی چیزی نگفت..از همین الان بازی شروع شد
من از همین الان باید بشم اونی که تو حرفام میشناسمش
بشم یه ضد پسر قوی
مبادا هیچ جای این بازی قلبم بلرزه
مبادا اشکم تو هیچ کدوم از مراحلش بریزه
بازی که من توش یه بازیکن باشم گیم اور نداره..من اینو ثابت میکنم
هم به خودم..هم به پاکان..هم به اون دختر معصومی که کنج وجدانم زانوهاشو بغل کرده و داره میگه من نمیتونم...که داره میگه من شکست میخورم
من اینو ثابت میکنم که داره اشتباه میکنه
ثابت میکنم...
_مامان میگم من نیازی به کلاس با پاکان ندارم
_تو چت شده ایدا!؟نمره ریاضیت اومده زیر پونزده...داری خراب میکنی همه چیو..چرا انقد غر میزنی!؟
_نمیخوام کلاس تقویتی بزارید واسم...اونم با این پسره..بیخیال شو مامان
_من حاضر پایین اومدن نمره هات نیسم
شیراز که بودیم ارزو بهت یاد میداد...داری پس رفت میکنی بچه...بفهم
_اه
رفتم توی اتاقمو درو محکم بستم
اعصابم خط خطی شده بود
بحث با مامان هیچ نتیجه ای نداره
تلفنمو روشن کردم و با فاطی تماس گرفتم
ناخونامو میجویدم و از استرس اوی فضای اتاق کوچیکم راه میرفتم
_الو
_الو فاطی
_سلام.جانم
_فاطی پاکان قراره بیاد باهم درس بخونیم
_چرا انقد صدات میلرزه..
_اعصابم خرابه..
_مشکلت دقیقا چیه!؟
_حالم از اون پسره بی همه چیز به هم میخوره..از دیشب که برگشتیم خونه هی زنگ میزنه..تلفنمو خاموش کردم
امروز توی راه مدرسه جلومو گرفته..جلو همه بچه ها انگشت نما شدم...بعدم توی اسانسور گیرم انداخته میخواد ازم حرف بکشه..اگه همسایه طبقه بالاییمون نمیخواست از اسانسور استفاده کنه احتمالا هنوز اونجا نگهم داشته بود..
_خب
_از یه طرف دیگه مامان گیر میده..که چرا دیشب یهو گفتی حالم خوب نیست و اومدی خونه..که چرا نمیخوای با پاکان کلاس داشته باشی
فاطی مخم داره هنگ میکنه
نگاهم به پاکان میخوره حالم بد میشه
نمیدونم..یه جوریه..انگار ازش میترسم...میترسم اگه پیشنهادشو قبول کنم آبروم بره..یا یه بلایی سرم بیاره..یا ...نمیدونم..اگه هم قبول نکنم عکسم چی میشه؟؟میترسم فاطی..خیلی..حتی میترسم به بابا بگم..شاید بین خانواده ها ناراحتی پیش بیاد..یا بابا باور نکنه که پاکان عکس منو برداشته و هزار جور فکر بد بکنن دربارم
_اروم باش عزیزم...هیچی نیس..هیچی..میدونم داری راه میری..برو توی هوای ازاد اروم که شدی بشین یه جای تا بگم چیکار کنی
_پووووف
به حرفش گوش دادم
رفتم توی بالکن و نشستم روی صندلی
چند بار نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم
_بگو
_یادته قبلا که حرف دوست پسر و ضربه روحی و جسمی و خیانت و عشق میشد چی میگفتی؟؟
_اره..میگفتم من با همه فرق دارم...یه ضد عشق محکمم..از جنس مخالف بدم میاد و اگه تو پنج متریم پیداش بشه نصفش میکنم...میگفتم هیشکی نمیتونه منو عاشق خودش کنه...میگفتم هرکی بخواد بهم دست درازی کنه انچنان دستشو از ارنج میزنم که یاد بگیره من لقمه بزرگ تر از دهنشم..
_خب
_ها!؟خب که چی!؟
_ببخشید..یادم نبود خنگی..منظورم اینه که الانم همینه...تو همون ایدایی..نه تو عوض شدی نه کارات...هنوزم قوی و محکمی..مگه نه !؟
_اره خو..
_حله دیگه..ببین ایدا...من مطمئنم اگه هرچی بشه تو اسیب نمیبینی..این پاکانه که شاید ضربه بخوره از این بازی..قبول کن..بهش نشون بده که تو بیدی نیسی که با این بادا بلرزی
بعدشم...یکم تفریح چه عیبی داره مگه ؟
تازه..اگه قرار باشه ابروت بره ابروی خودشم میره..پ کاری دستش نیست
امروزم بگو بیاد..درستونو بخونید.اگه حرفی در این مورد زد بهش بگو موافقی
شرط بزار اما براش
بهش بگو واست بین اونایی که قراره واسشون بازی کنید یه اسم جعلی بسازه..بگو قضیه اینکه مجبور به این کار شده رو بگه واست...کامل..بگو هیچی رو ازت مخفی نکنه...بگو تو این بازی قرار نیس غرورتو جلوی کسی بشکنه..همه اینارو بگو
اگه قبول کرد که حله...اگه نه..اونموقع یه فکری میکنیم واسش
حرفاش روم تاثیر گذاشته بود...با همشون موافق بودم...یکم بازی بد نیست..اینجوری تا همیشه مدیون کمکم میمونه..
وقتی با فاطی خداحافظی کردم به مامان گفتم بگه پاکان بیاد واسه درس خوندن...تعجب کرد..ولی چیزی نگفت..از همین الان بازی شروع شد
من از همین الان باید بشم اونی که تو حرفام میشناسمش
بشم یه ضد پسر قوی
مبادا هیچ جای این بازی قلبم بلرزه
مبادا اشکم تو هیچ کدوم از مراحلش بریزه
بازی که من توش یه بازیکن باشم گیم اور نداره..من اینو ثابت میکنم
هم به خودم..هم به پاکان..هم به اون دختر معصومی که کنج وجدانم زانوهاشو بغل کرده و داره میگه من نمیتونم...که داره میگه من شکست میخورم
من اینو ثابت میکنم که داره اشتباه میکنه
ثابت میکنم...
۱۳.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.