⭕️ عشق غرور
⭕️ عشق غرور
⭕️ قسمت پانزدهم
وقتی از اتاق بیرون رفت عکس او را از جیبم بیرون آوردم حرفهای پدرم همانند پتکی سنگین به مغزم فرود آمد . مرا از رؤیای دوست داشتن غزاله بیرون آورد . احساس کردم که با نگاهش مرا مسخره می کند . ناگهان با صدای بلند گفتم تو هم باید مانند من بسوزی و خاکستر شوی . تو لیاقت دوست داشتن را نداشتی ، از تو متنفرم بعد عکسش را در آتش بخاری انداختم و با صدای بلند خندیدم از سوختن عکس لذت می بردم پدر و مادرم با صدای من وارد اتاق شدند به طرفشان رفتم ، و گفتم دیدید پدر خیالتان راحت شد من او را از بین بردم . من او را سوزاندم . پدرم جلو آمد و گفت : فرید چی بر سرت آمده ، تو چکار کردی ؟ ناگهان به خود آمدم و دیدم که تنها یادگار عشقم در شعله های آتش می سوزد از حماقت خودم ناراحت شدم ، و گریه کردم من که نمی توانستم او را ببینم ، و حرف بزنم . حد اقل دلم خوش بود که با عکس او این کار را می کردم مرتب به خود دشنام می دادم وقتی پدرم مرا با این حال دید فکر کرد که جنون گرفتم و مشاعرم را از دست دادم و دیوانه شدم . فوری مرا به بیمارستان آورد وقتی وارد اینجا شدم تصمیم گرفتم که او را فراموش کنم پدر فکر می کند که من عقلم را از دست دادم در صورتی که چنین نیست من مبارزه را شروع کردم ، باید مقاوم باشم تا بتوانم در این جنگی که خودم شروع کردم پیروز شوم . دیگر سوزش قلبم را نمی فهمم چون آن را منجمد کردم و گرمای عشق را از آن بیرون کردم همه چیز در نظرم مرده و وجود ندارد این پیام مرا به غزاله برسان و بگو : قلب فرید برای همیشه مرده و زنده نیست سرنوشت بازی غریبی دارد یک زمان من به تو التماس می کردم که به عشقم ایمان بیاوری و آن را قبول کنی . قبول نکردی و بی اعتنا از کنارم گذشتی حالا تو پشیمان شدی و برگشتی . دیگر پشیمانی را سودی نیست تو هم مثل من این عشق را فراموش کن . خوب ! فکر می کنم به اندازه کافی حرف زدم . واقعاً متشکرم از اینکه پای درد و دلم نشستی اگر زحمتی نیست دوباره به دیدنم بیا بعد دراز کشید ، و گفت : اگر اجازه بدهی کمی استراحت کنم و پتو را روی سرش کشید .
بهنام گیج و منگ شده بود و نمی دانست چه بگوید باید کاری می کرد نمی توانست بی اعتنا از کنار این موضوع بگذرد که قلب این دو عاشق را به یکدیگر نزدیک کند و کدورت ها را از بین ببرد چه طور ؟ نمی دانست با خود گفت اگر به غزاله بگویم که فرید او را نمی خواهد چه عکس العملی نشان می دهد می ترسم که او نیز همانند فرید بیمار شود بیچاره فرید دلم برایش می سوزد او فکر می کند که در این بازی شکست خورده در حالی که چنین نیست او می گوید که عشق غزاله را فراموش کرده و قلبش همانند یک تکه یخ شده پس چرا گریه می کند این اشک ها از سوزش دل است که جاری می شود . پس جلو رفت و آرام او را صدا کرد .
ـ فرید ! فرید ! خواهش می کنم بخواب و تو هم باید به حرف هایی که سال ها در سینه ام نگه داشتم و آن را به کسی نگفتم گوش کنی تو نباید یک طرفه قضاوت کنی اگر می دانستی که غزاله چه احساسی نسبت به تو دارد چنین نمی گفتی خواهش می کنم منطقی تر فکر کن این به نفع توست . فرید پتو را از روی صورتش بر داشت :
ـ من در زندگی خود چیزی ندارم که به فکر ضرر و منفعت آن باشم . پس برای چه خودم را زجر بدهم .
ـ غزاله راست می گفت تو بیش از اندازه مغرور هستی . آن قدر که حاضر نیستی به حرف های دوست قدیمی خود گوش کنی . باشد پس من هم ماندنم بی خود است . و به طرف در خروجی اتاق رفت . ناگهان فرید او را صدا کرد و گفت : خواهش می کنم . نرو ! دلم نمی خواهد که در موردم این طور فکر کنی ، به من حق بده من در حال حاضر عصبی هستم و حال خود را نمی فهمم .
ـ پسر تو اصلاً عوض نشدی . یادم می آید وقتی کسی را می رنجاندی سعی می کردی که طوری دل طرف مقابلت را به دست بیاوری . اگر درد و رنج مرا بشنوی مطمئن باش که درد خودت از یادت می رود .
بعد به طور خلاصه از عشق نا فرجامی که بین خودش و شراره بود صحبت کرد :
ـ آری فرید من تنهایی را دوست داشتم بیچاره والدینم آن قدر غصه خوردند و به حال من گریه کردند ، تا اینکه دار فانی را وداع گفته و مرا برای همیشه تنها گذاشتند من ماندم با تنهایی خودم تصمیم گرفتم که خانه را بفروشم و به جای دیگر نقل مکان کنم نمی توانستم جای خالی پدر و مادرم را در آن خانه تحمل کنم همه خدمتکاران را به جز خانم قدیری مرخص کردم چون او حق مادری بر گردنم دارد . آن قدر مهربان و با گذشت است که او را مثل مادرم دوست دارم هماند ربات از صبح تا شام کار می کردم تا بلکه بتوانم ذهنم را مشغول کنم به ندرت همراه دوستان به گردش و میهمانی می رفتم یک روز در شرکت مشغول خواندن پرونده ای بودم که از تهران تماس گرفتند و گفتند که همکار جدیدی برای رسیدگی به امور استاندارد بودن مواد غذایی از تهران فرستاد
⭕️ قسمت پانزدهم
وقتی از اتاق بیرون رفت عکس او را از جیبم بیرون آوردم حرفهای پدرم همانند پتکی سنگین به مغزم فرود آمد . مرا از رؤیای دوست داشتن غزاله بیرون آورد . احساس کردم که با نگاهش مرا مسخره می کند . ناگهان با صدای بلند گفتم تو هم باید مانند من بسوزی و خاکستر شوی . تو لیاقت دوست داشتن را نداشتی ، از تو متنفرم بعد عکسش را در آتش بخاری انداختم و با صدای بلند خندیدم از سوختن عکس لذت می بردم پدر و مادرم با صدای من وارد اتاق شدند به طرفشان رفتم ، و گفتم دیدید پدر خیالتان راحت شد من او را از بین بردم . من او را سوزاندم . پدرم جلو آمد و گفت : فرید چی بر سرت آمده ، تو چکار کردی ؟ ناگهان به خود آمدم و دیدم که تنها یادگار عشقم در شعله های آتش می سوزد از حماقت خودم ناراحت شدم ، و گریه کردم من که نمی توانستم او را ببینم ، و حرف بزنم . حد اقل دلم خوش بود که با عکس او این کار را می کردم مرتب به خود دشنام می دادم وقتی پدرم مرا با این حال دید فکر کرد که جنون گرفتم و مشاعرم را از دست دادم و دیوانه شدم . فوری مرا به بیمارستان آورد وقتی وارد اینجا شدم تصمیم گرفتم که او را فراموش کنم پدر فکر می کند که من عقلم را از دست دادم در صورتی که چنین نیست من مبارزه را شروع کردم ، باید مقاوم باشم تا بتوانم در این جنگی که خودم شروع کردم پیروز شوم . دیگر سوزش قلبم را نمی فهمم چون آن را منجمد کردم و گرمای عشق را از آن بیرون کردم همه چیز در نظرم مرده و وجود ندارد این پیام مرا به غزاله برسان و بگو : قلب فرید برای همیشه مرده و زنده نیست سرنوشت بازی غریبی دارد یک زمان من به تو التماس می کردم که به عشقم ایمان بیاوری و آن را قبول کنی . قبول نکردی و بی اعتنا از کنارم گذشتی حالا تو پشیمان شدی و برگشتی . دیگر پشیمانی را سودی نیست تو هم مثل من این عشق را فراموش کن . خوب ! فکر می کنم به اندازه کافی حرف زدم . واقعاً متشکرم از اینکه پای درد و دلم نشستی اگر زحمتی نیست دوباره به دیدنم بیا بعد دراز کشید ، و گفت : اگر اجازه بدهی کمی استراحت کنم و پتو را روی سرش کشید .
بهنام گیج و منگ شده بود و نمی دانست چه بگوید باید کاری می کرد نمی توانست بی اعتنا از کنار این موضوع بگذرد که قلب این دو عاشق را به یکدیگر نزدیک کند و کدورت ها را از بین ببرد چه طور ؟ نمی دانست با خود گفت اگر به غزاله بگویم که فرید او را نمی خواهد چه عکس العملی نشان می دهد می ترسم که او نیز همانند فرید بیمار شود بیچاره فرید دلم برایش می سوزد او فکر می کند که در این بازی شکست خورده در حالی که چنین نیست او می گوید که عشق غزاله را فراموش کرده و قلبش همانند یک تکه یخ شده پس چرا گریه می کند این اشک ها از سوزش دل است که جاری می شود . پس جلو رفت و آرام او را صدا کرد .
ـ فرید ! فرید ! خواهش می کنم بخواب و تو هم باید به حرف هایی که سال ها در سینه ام نگه داشتم و آن را به کسی نگفتم گوش کنی تو نباید یک طرفه قضاوت کنی اگر می دانستی که غزاله چه احساسی نسبت به تو دارد چنین نمی گفتی خواهش می کنم منطقی تر فکر کن این به نفع توست . فرید پتو را از روی صورتش بر داشت :
ـ من در زندگی خود چیزی ندارم که به فکر ضرر و منفعت آن باشم . پس برای چه خودم را زجر بدهم .
ـ غزاله راست می گفت تو بیش از اندازه مغرور هستی . آن قدر که حاضر نیستی به حرف های دوست قدیمی خود گوش کنی . باشد پس من هم ماندنم بی خود است . و به طرف در خروجی اتاق رفت . ناگهان فرید او را صدا کرد و گفت : خواهش می کنم . نرو ! دلم نمی خواهد که در موردم این طور فکر کنی ، به من حق بده من در حال حاضر عصبی هستم و حال خود را نمی فهمم .
ـ پسر تو اصلاً عوض نشدی . یادم می آید وقتی کسی را می رنجاندی سعی می کردی که طوری دل طرف مقابلت را به دست بیاوری . اگر درد و رنج مرا بشنوی مطمئن باش که درد خودت از یادت می رود .
بعد به طور خلاصه از عشق نا فرجامی که بین خودش و شراره بود صحبت کرد :
ـ آری فرید من تنهایی را دوست داشتم بیچاره والدینم آن قدر غصه خوردند و به حال من گریه کردند ، تا اینکه دار فانی را وداع گفته و مرا برای همیشه تنها گذاشتند من ماندم با تنهایی خودم تصمیم گرفتم که خانه را بفروشم و به جای دیگر نقل مکان کنم نمی توانستم جای خالی پدر و مادرم را در آن خانه تحمل کنم همه خدمتکاران را به جز خانم قدیری مرخص کردم چون او حق مادری بر گردنم دارد . آن قدر مهربان و با گذشت است که او را مثل مادرم دوست دارم هماند ربات از صبح تا شام کار می کردم تا بلکه بتوانم ذهنم را مشغول کنم به ندرت همراه دوستان به گردش و میهمانی می رفتم یک روز در شرکت مشغول خواندن پرونده ای بودم که از تهران تماس گرفتند و گفتند که همکار جدیدی برای رسیدگی به امور استاندارد بودن مواد غذایی از تهران فرستاد
۳۰.۵k
۰۵ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.