سیر مرد سالاری از گذشته تا آینده !
سیر مرد سالاری از گذشته تا آینده !
حوالی سال ۱۲۳۰ ه.ش:
مرد: دختره ی خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا اگه نکشمت خودم کشته میشم! زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!! مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش! (بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو میبخشه!)
زن: آقا خدا سایه ی شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.
نیم قرن بعد ، سال ۱۲۸۰:
مرد: واسه من میخوای بری مدرسه درس بخونی؟! میکشمت تا برات درس عبرت بشه! یه بار که مردی دیگه جرات نمیکنی از این حرفا بزنی! تو غلط کردی! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده! حالا چی؟ زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده میگیرهها! شکر خورد. دیگه از این شکرها نمیخوره. قول میده! مرد:من باید بکشمت! خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد میکشمت! زن: وای آقا تو رو خدا از خونش بگذرین. منو به جای اون بکشین! (بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دخترگناهکارشو میبخشه!)
زن: خدا شما رو تا ابد واسه ی ما نگه داره.
یک قرن بعد از اولین رویداد ، سال ۱۳۳۰:
مرد (بعد از گرفتن کمی زهر چشم و شکستن چند تا کاسه کوزه!): چی؟! دانشسرا؟! (همون دانشگاه خودمون). دختره ی چشم سفید حالا میخوای بری دانشسرا؟! میخوای سر منو زیر ننگ کنی؟ مردم از فردا نمیگن آقا رضا غیرتت کو؟! فاسد شدی برا من؟ زن: آقا ، تو رو خدا خودتونو کنترل کنین. خدای نکرده یه وخ (وقت) سکته میکنین! مرد: چی میگی ززززززن؟! من اگه اینو امشب نکشم دیگه فردا نمیتونم جلوی این فسادو بگیرم! یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی! (بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو می بخشه!)
زن: آقا الهی صد سال سایه تون بالای سر ما باشه...
حوالی سال ۱۳۶۰:
فریاد مرد خونه تا هفت خونه اونطرف تر میرسه که: بله؟! میخواد بره سر کار؟! یعنی من دیگه انقدر بی غیرت و بدبخت شدم که دخترم بره سر کار و پول بیاره تو خونه؟! پس من اینجا هویجم؟! مگه اینکه برای این بی آبرویی از روی نعش من رد بشی! زن: حالا تو عصبانی نشو. این بچه س نمیفهمه. دوستاش یادش دادن این حرفا رو! چند روز دیگه یادش میره. ببخشش.خدا تو رو برای ما حفظ کنه.
همین حوالی ، سال ۱۳۹۰:
مرد: کجا؟! میخوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم متر هم پارچه نبردن و مثل جلیقه نجات پستی بلندی پیدا میکنن!) و شلوارک بری بیرون؟! میکشمت! من ، تو رو ، میکشم! زن: ای آقا ، خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین! مرد: من اینطوری نیستم! دختر ، لااقل یه کم اون شلوارو پائینتر بکش که زانوتو بپوشونه! نه ، نه ، نمیخواد! بدتر شد! همون بالا ببندیش بهتره!
زن: مرد خدا عمرت بده که درکش کردی!
چند سال بعد ، سال 1400:
مرد: آخه خانم این چه وضعیه؟ روزی که اومدی خواستگاری گفتم نمیخوام زنم این ریختی لباس بپوشه ، گفتی دوره ی این امل بازیها تموم شده ، گفتم چشم! تمام خونه و املاکم رو هم که برای مهریه به نامت کردم. حق طلاق رو هم که ازم گرفتی. حالا میگی بشینم توی خونه بچه داری کنم؟! زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق میگیری؟ تمام حقوقت هم که برای کرایه تاکسی و خرج ناهارت و مهدکودک بچه و بنزین و جریمه ی ماشین میره! حالا اگه بشینی توی خونه و از بچه نگهداری کنی هم خرجمون کم میشه هم بچه عقده ای نمیشه! آفرین عزیزم. من دارم با دوستام میرم باشگاه بولینگ!
خدا سایه ت رو فعلا رو سر ما نگه داره!
چند سال بعدتر ! ، سال 1410:
دختر: چی؟! چی گفتی؟! دارم بهت میگم ، ماشین بی ماشین! همین که گفتم. من با الکس! قرار دارم ماشینم میخوام. میخوای بری بیرون پیاده برو! زن: دخترم ، حالا بابات یه غلطی کرد!!! تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت میپره! آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر میشه! اوه مامی ، باباتم قول میده دیگه از این حرفا نزنه! (بالاخره با صحبتهای زن ، دختر خونه از خر شیطون پیاده میشه و بابای گناهکارشو میبخشه!)
زن: عزیزم خدا نگهت داره که باباتو بخشیدی!
آینده ای نه چندان دور ، سال ۱۴۵۰:
چند تا مرد دور همدیگه نشستن و در حالی که سبزی پاک میکنن!! آهسته و در گوشی مشغول بحث هستن: آره… میگن هدف این جنبش بازگردوندن حق و حقوق ضایع شده ی مردهاست!
- حق با جمشیده… ببینین این زنها چقدر از ما سوء استفاده میکنن! تا وقتی خونه ی بابامون هستیم که باید آشپزی و بچه داری و خیاطی یاد
حوالی سال ۱۲۳۰ ه.ش:
مرد: دختره ی خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا اگه نکشمت خودم کشته میشم! زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!! مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش! (بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو میبخشه!)
زن: آقا خدا سایه ی شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.
نیم قرن بعد ، سال ۱۲۸۰:
مرد: واسه من میخوای بری مدرسه درس بخونی؟! میکشمت تا برات درس عبرت بشه! یه بار که مردی دیگه جرات نمیکنی از این حرفا بزنی! تو غلط کردی! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده! حالا چی؟ زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده میگیرهها! شکر خورد. دیگه از این شکرها نمیخوره. قول میده! مرد:من باید بکشمت! خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد میکشمت! زن: وای آقا تو رو خدا از خونش بگذرین. منو به جای اون بکشین! (بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دخترگناهکارشو میبخشه!)
زن: خدا شما رو تا ابد واسه ی ما نگه داره.
یک قرن بعد از اولین رویداد ، سال ۱۳۳۰:
مرد (بعد از گرفتن کمی زهر چشم و شکستن چند تا کاسه کوزه!): چی؟! دانشسرا؟! (همون دانشگاه خودمون). دختره ی چشم سفید حالا میخوای بری دانشسرا؟! میخوای سر منو زیر ننگ کنی؟ مردم از فردا نمیگن آقا رضا غیرتت کو؟! فاسد شدی برا من؟ زن: آقا ، تو رو خدا خودتونو کنترل کنین. خدای نکرده یه وخ (وقت) سکته میکنین! مرد: چی میگی ززززززن؟! من اگه اینو امشب نکشم دیگه فردا نمیتونم جلوی این فسادو بگیرم! یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی! (بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو می بخشه!)
زن: آقا الهی صد سال سایه تون بالای سر ما باشه...
حوالی سال ۱۳۶۰:
فریاد مرد خونه تا هفت خونه اونطرف تر میرسه که: بله؟! میخواد بره سر کار؟! یعنی من دیگه انقدر بی غیرت و بدبخت شدم که دخترم بره سر کار و پول بیاره تو خونه؟! پس من اینجا هویجم؟! مگه اینکه برای این بی آبرویی از روی نعش من رد بشی! زن: حالا تو عصبانی نشو. این بچه س نمیفهمه. دوستاش یادش دادن این حرفا رو! چند روز دیگه یادش میره. ببخشش.خدا تو رو برای ما حفظ کنه.
همین حوالی ، سال ۱۳۹۰:
مرد: کجا؟! میخوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم متر هم پارچه نبردن و مثل جلیقه نجات پستی بلندی پیدا میکنن!) و شلوارک بری بیرون؟! میکشمت! من ، تو رو ، میکشم! زن: ای آقا ، خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین! مرد: من اینطوری نیستم! دختر ، لااقل یه کم اون شلوارو پائینتر بکش که زانوتو بپوشونه! نه ، نه ، نمیخواد! بدتر شد! همون بالا ببندیش بهتره!
زن: مرد خدا عمرت بده که درکش کردی!
چند سال بعد ، سال 1400:
مرد: آخه خانم این چه وضعیه؟ روزی که اومدی خواستگاری گفتم نمیخوام زنم این ریختی لباس بپوشه ، گفتی دوره ی این امل بازیها تموم شده ، گفتم چشم! تمام خونه و املاکم رو هم که برای مهریه به نامت کردم. حق طلاق رو هم که ازم گرفتی. حالا میگی بشینم توی خونه بچه داری کنم؟! زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق میگیری؟ تمام حقوقت هم که برای کرایه تاکسی و خرج ناهارت و مهدکودک بچه و بنزین و جریمه ی ماشین میره! حالا اگه بشینی توی خونه و از بچه نگهداری کنی هم خرجمون کم میشه هم بچه عقده ای نمیشه! آفرین عزیزم. من دارم با دوستام میرم باشگاه بولینگ!
خدا سایه ت رو فعلا رو سر ما نگه داره!
چند سال بعدتر ! ، سال 1410:
دختر: چی؟! چی گفتی؟! دارم بهت میگم ، ماشین بی ماشین! همین که گفتم. من با الکس! قرار دارم ماشینم میخوام. میخوای بری بیرون پیاده برو! زن: دخترم ، حالا بابات یه غلطی کرد!!! تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت میپره! آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر میشه! اوه مامی ، باباتم قول میده دیگه از این حرفا نزنه! (بالاخره با صحبتهای زن ، دختر خونه از خر شیطون پیاده میشه و بابای گناهکارشو میبخشه!)
زن: عزیزم خدا نگهت داره که باباتو بخشیدی!
آینده ای نه چندان دور ، سال ۱۴۵۰:
چند تا مرد دور همدیگه نشستن و در حالی که سبزی پاک میکنن!! آهسته و در گوشی مشغول بحث هستن: آره… میگن هدف این جنبش بازگردوندن حق و حقوق ضایع شده ی مردهاست!
- حق با جمشیده… ببینین این زنها چقدر از ما سوء استفاده میکنن! تا وقتی خونه ی بابامون هستیم که باید آشپزی و بچه داری و خیاطی یاد
۲۲.۹k
۱۵ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.