ابوالحسن ضراب اصفهانی می گوید:
ابوالحسن ضراب اصفهانی میگوید:
در سال 281 هجری قمری به قصد حج همراه قافله ای، عازم مکه شدیم . افراد کاروان ما همه از اهل تسنن بودند و فقط من در آن جمع ، شیعه اثنی عشری بودم [و به حضرت مهدی(ع) بهعنوان امام زمان و دوازدهمین حجّت خدا و آخرین وصی رسول خدا(ص) اعتقاد داشتم].
پیش از آن که قافلة ما به مکه برسد یکی از همراهیان ما ، خود را به مکه رسانده و منزلی در گوشه سوق اللیل ، اجاره کرد که بعدها متوجه شدیم این منزل به حضرت خدیجه(س) تعلّق داشته و به دارالرضا(ع) معروف است.
پیرزنی گندمگون با قدی بلند را در حیاط خانه دیدم، که دارای هیبتی چشمگیر بود. قاطع و کم حرف به نظر می آمد . نزدیک وی رفته و سلام کردم ، محبت کرد وبه گرمی جوابم داد.
یک روز که موقعیت را مناسب دیدم و دوستان و همراهان سنی مذهب در منزل نبودند از او پرسیدم : درست است که اینجا خانه امام رضا(ع) بوده؟
گفت: آری.
گفتم: شما با صاحبان این خانه چه ارتباطی دارید؟
گفت: من از خدمتکاران آنان هستم و این منزل از امام رضا(ع) به امام جواد(ع) وبعد به امام هادی(ع) وبعد به امام حسن عسکری(ع) رسیده و من خادمة امام حسن عسکری(ع) بوده ام.
وقتی فهمیدم که آن بانو ،سرایدار و خدمتگزار حضرت امام عسکری(ع) بوده خیلی خوشحال شدم و با او انس گرفته، خدا را شکر کردم که بالاخره سر نخی به مقصد و مقصود خود یافتم. اما چون دوستانم از اهل سنت بودند ، قضیه را از ایشان پنهان کردم و باید چنین می کردم، زیرا ممکن بود برایم مشکلات فراوانی بهوجود آورند، علاوه بر این که زمان هم زمان تقیه و مراعات بود.
شب هنگام پس از برگزاری نماز و طواف [در مسجد الحرام] به خانه بر می گشتم و با رفقایم در راهرو می خوابیدم .
به علت ناامنی حاکم بر شهر ، در خانه را می بستیم و سنگ بزرگی را که در آن نزدیکی بود، میغلطاندیم و پشت در قرار می دادیم.
شاید بسیاری از شب ها که دوستان ابوالحسن می خوابیدند ، او بیدار بود. شور و حال عجیبی داشت . غرق فکر بود : مکه! مسجد الحرام! منزلی که در آن بود! امام رضا(ع)، امام عسکری(ع)، امام زمان(ع)، به اعماق قلبش که می نگریست، نوری از امید سوسو می کرد.گویا زندگی ابوالحسن قرار است، وارد فصل جدیدی گردد و او را در شمار سعادتمندان حضور و ره یافتگان به کوی نور قرار دهد ،شاید در این خیال و فکر بود که آیا می توان سر بر آستانش نهاد و پایش را بوسید، آیا چشمان بی رمق من به جمال دل آرایش خواهد افتاد؟
ابوالحسن چون پرنده ای پرشور و شعف و نشاط در آسمان فکر و خیال پرو بال می زد که ناگهان... .
ناگهان صدای باز شدن در خانه را شنیدم! نوری بهسان نور شمع فضایی را که در آن بودیم، روشن ساخت. خدایا! ما که در منزل را بسته و سنگ بزرگی پشت آن انداخته بودیم. ولی با کمال تعجب دیدم در باز شده و آقایی وارد خانه شدند.
گر چه هوا تاریک بود، اما یادم هست که شکل و شمایل او را خوب می دیدم، حتی رنگ صورتش را ، مردی بود نه کوتاه قد، نه بسیار بلند، رنگ رخساره اش گندمگون، پوششی مناسب فصل گرما داشت و پارچه ای نازک بر دوش خود انداخته بود؛ و شبهای بعد میدیدم گاهی سر و صورت خویش را با آن می پوشاند. آثار سجده در پیشانی مبارکش نمایان بود. بارقة نوری بود که از برابر ما می گذشت ، و به طرف راهپله ای که از پشت اتاق ما به طبقة بالا راه داشت تشریف می برد، من برخاستم و به در خانه نگاهی انداختم، اما با کمال تعجب دیدم در بسته و سنگ نیز به همان شکلی که ماقرار داده بودیم ، پشت در قرار گرفته و هیچ حرکتی نکرده است!.
گویا ابوالحسن حس غریبی داشت و از دور آنچه را اتفاق می افتاد، زیر نظر داشت ، اما هیبت آن بزرگوار مانع می شد که بیشتر وارد این جریان بشود.
هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء و طواف به منزل می آمدم در را میبستم و همان سنگ بزرگ را پشت آن قرار می دادیم. شام می خوردیم، و دوستان می خوابیدند.
من منتظر می ماندم، بعد از مدتی، بدون این که سنگ پشت در حرکتی کند، در خانه باز می شد و آن بزرگوار وارد منزل شده به سمت اتاق بالایی می رفتند.
یک روز که دوستانم از منزل بیرون رفته بودند و من تنها بودم آن بانو را در حیاط دیدم . پرسیدم ، در اطاق بالایی چه کسی با تو زندگی می کند؟
گفت: دخترم.
اما بسیار حساس بود و اجازه نمی داد کسی حتی به راه پله ها نزدیک شود.
شگفت آورتر این که این شخص نورانی وقتی وارد منزل می شد همانند مشعلی از نور، اطراف را روشن می کرد، و وقتی در اطاق فوقانی قرار می گرفت آن نور از طبقة پایین دیده می شد وحتی دوستان من که هیچ اعتقادی به مذهب من و امامت امامان معصوم(ع)، نداشتند، نور آن بزرگوار را که همة اطراف را روشن کرده بود، مشاهده می کردند. من در این زمینه با آنها هیچ گفت و گویی نمی کردم و نمی بایست می کردم.
آنها می گفتند: این جوان نورانی، علوی و از فرزندان حضرت امیرالمؤمن
در سال 281 هجری قمری به قصد حج همراه قافله ای، عازم مکه شدیم . افراد کاروان ما همه از اهل تسنن بودند و فقط من در آن جمع ، شیعه اثنی عشری بودم [و به حضرت مهدی(ع) بهعنوان امام زمان و دوازدهمین حجّت خدا و آخرین وصی رسول خدا(ص) اعتقاد داشتم].
پیش از آن که قافلة ما به مکه برسد یکی از همراهیان ما ، خود را به مکه رسانده و منزلی در گوشه سوق اللیل ، اجاره کرد که بعدها متوجه شدیم این منزل به حضرت خدیجه(س) تعلّق داشته و به دارالرضا(ع) معروف است.
پیرزنی گندمگون با قدی بلند را در حیاط خانه دیدم، که دارای هیبتی چشمگیر بود. قاطع و کم حرف به نظر می آمد . نزدیک وی رفته و سلام کردم ، محبت کرد وبه گرمی جوابم داد.
یک روز که موقعیت را مناسب دیدم و دوستان و همراهان سنی مذهب در منزل نبودند از او پرسیدم : درست است که اینجا خانه امام رضا(ع) بوده؟
گفت: آری.
گفتم: شما با صاحبان این خانه چه ارتباطی دارید؟
گفت: من از خدمتکاران آنان هستم و این منزل از امام رضا(ع) به امام جواد(ع) وبعد به امام هادی(ع) وبعد به امام حسن عسکری(ع) رسیده و من خادمة امام حسن عسکری(ع) بوده ام.
وقتی فهمیدم که آن بانو ،سرایدار و خدمتگزار حضرت امام عسکری(ع) بوده خیلی خوشحال شدم و با او انس گرفته، خدا را شکر کردم که بالاخره سر نخی به مقصد و مقصود خود یافتم. اما چون دوستانم از اهل سنت بودند ، قضیه را از ایشان پنهان کردم و باید چنین می کردم، زیرا ممکن بود برایم مشکلات فراوانی بهوجود آورند، علاوه بر این که زمان هم زمان تقیه و مراعات بود.
شب هنگام پس از برگزاری نماز و طواف [در مسجد الحرام] به خانه بر می گشتم و با رفقایم در راهرو می خوابیدم .
به علت ناامنی حاکم بر شهر ، در خانه را می بستیم و سنگ بزرگی را که در آن نزدیکی بود، میغلطاندیم و پشت در قرار می دادیم.
شاید بسیاری از شب ها که دوستان ابوالحسن می خوابیدند ، او بیدار بود. شور و حال عجیبی داشت . غرق فکر بود : مکه! مسجد الحرام! منزلی که در آن بود! امام رضا(ع)، امام عسکری(ع)، امام زمان(ع)، به اعماق قلبش که می نگریست، نوری از امید سوسو می کرد.گویا زندگی ابوالحسن قرار است، وارد فصل جدیدی گردد و او را در شمار سعادتمندان حضور و ره یافتگان به کوی نور قرار دهد ،شاید در این خیال و فکر بود که آیا می توان سر بر آستانش نهاد و پایش را بوسید، آیا چشمان بی رمق من به جمال دل آرایش خواهد افتاد؟
ابوالحسن چون پرنده ای پرشور و شعف و نشاط در آسمان فکر و خیال پرو بال می زد که ناگهان... .
ناگهان صدای باز شدن در خانه را شنیدم! نوری بهسان نور شمع فضایی را که در آن بودیم، روشن ساخت. خدایا! ما که در منزل را بسته و سنگ بزرگی پشت آن انداخته بودیم. ولی با کمال تعجب دیدم در باز شده و آقایی وارد خانه شدند.
گر چه هوا تاریک بود، اما یادم هست که شکل و شمایل او را خوب می دیدم، حتی رنگ صورتش را ، مردی بود نه کوتاه قد، نه بسیار بلند، رنگ رخساره اش گندمگون، پوششی مناسب فصل گرما داشت و پارچه ای نازک بر دوش خود انداخته بود؛ و شبهای بعد میدیدم گاهی سر و صورت خویش را با آن می پوشاند. آثار سجده در پیشانی مبارکش نمایان بود. بارقة نوری بود که از برابر ما می گذشت ، و به طرف راهپله ای که از پشت اتاق ما به طبقة بالا راه داشت تشریف می برد، من برخاستم و به در خانه نگاهی انداختم، اما با کمال تعجب دیدم در بسته و سنگ نیز به همان شکلی که ماقرار داده بودیم ، پشت در قرار گرفته و هیچ حرکتی نکرده است!.
گویا ابوالحسن حس غریبی داشت و از دور آنچه را اتفاق می افتاد، زیر نظر داشت ، اما هیبت آن بزرگوار مانع می شد که بیشتر وارد این جریان بشود.
هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء و طواف به منزل می آمدم در را میبستم و همان سنگ بزرگ را پشت آن قرار می دادیم. شام می خوردیم، و دوستان می خوابیدند.
من منتظر می ماندم، بعد از مدتی، بدون این که سنگ پشت در حرکتی کند، در خانه باز می شد و آن بزرگوار وارد منزل شده به سمت اتاق بالایی می رفتند.
یک روز که دوستانم از منزل بیرون رفته بودند و من تنها بودم آن بانو را در حیاط دیدم . پرسیدم ، در اطاق بالایی چه کسی با تو زندگی می کند؟
گفت: دخترم.
اما بسیار حساس بود و اجازه نمی داد کسی حتی به راه پله ها نزدیک شود.
شگفت آورتر این که این شخص نورانی وقتی وارد منزل می شد همانند مشعلی از نور، اطراف را روشن می کرد، و وقتی در اطاق فوقانی قرار می گرفت آن نور از طبقة پایین دیده می شد وحتی دوستان من که هیچ اعتقادی به مذهب من و امامت امامان معصوم(ع)، نداشتند، نور آن بزرگوار را که همة اطراف را روشن کرده بود، مشاهده می کردند. من در این زمینه با آنها هیچ گفت و گویی نمی کردم و نمی بایست می کردم.
آنها می گفتند: این جوان نورانی، علوی و از فرزندان حضرت امیرالمؤمن
۱۶.۶k
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.