قصه زیبایه دختر اسمانی:
قصه زیبایه دختر اسمانی:
همیشه از خدا میخواستم عاشقم شه ...
هر شب دنبال بهونه بودم که بازم ببینمش
بااینکه دختر چادری بودم ،با اینکه همیشه سرم پایین بود ولی نمیدونم چرا این حس مسخره افتاده بود تو جونم و تمام قلب و احساس و حسم رو درگیر خودش کرده بود. در همون حالی که کنارش بودم سرم پایین بود . نجابت خودم رو نگه می داشتم. ولی دله هر از گاهی نامحسوس یه نگاهی هم بهش مینداختم شب که با خودم حرف میزدم چهرش جلو چشمم تصور میکردم با خودم می گفتم خیلی هم زیبا و جذاب نیست که بار اول عاشقش شدم به عشق در یک نگاه اصلا اعتقادی نداشتم
ولی نمیدونم...
نمیدونم چرا اون شب که بعد سالها دیدمش بهش دل بستم هر چی با خودم کلنجار میرفتم
فایده ای نداشت حرف حرف دلم بود خودمم هم نمیدونستم واقعا عاشقش شدم یا ...
چند وقتی گذشت کلی دلیل و مدرک واسه خودم جور کردم که بابا دل ازش بکن ولی حدیث امام علی باعث میشد جواب خودم رو بدم:
"علاقه آدمی به چیزی آن را کور و کر میکند"
انگاری که دلم یه بهونه خوب دستش اومده بود میدونستم خیلی دوست دختر داره رابطشونم باهاش زیاده،هر شب هرشب....
ولی دل قبول نمیکرد اینارو بفهمه و درک کنه
تا اینکه به خدا قسم دادم:
خدا جون کمکم کن
خداجونم قسمت میدم به امام خوبی هات کمکم کن
خدا قسمت میدم به فرق شکسته علی کمکم کن
خدایا قسمت میدم به غریبی رضا کمکم کن
خدایا قسمت میدم به ابروی فاطمه کمکم کن
خدایا قسمت میدم به لب تشنه حسین کمکم کن ...
کمکم کن تا عشقم بنده پسندیده تو باشه پاک باشه
درسته گفتم چادریم درسته گفتم مسلمونم ولی... ایمانم سست بود ضعیف بود کم بود ناقص بود
باید خودمم بنده صالح باشم تا عشقمم صالح می بود ..
نمیدونم ولی فکر کنم مورد لطف آفریدگار هستی قرار گرفتم که:
نمازی شدم
مذهبی شدم
حسینی شدم
فاطمی شدم
ایمانم کامل شد
دینم کامل شد
دیگه در کنار چادرم در کنار نجابتم در کنار حسم؛مثل اینکه یه خدای دیگه داشتم دیگه مثل اول نبود این بار واقعا "خدا" هم بود
دیگه آروم شدم دیگه دلبستگیم از بین رفت
دیگه یکی رو داشتم که همه کسم بود کم کم با ایمان تر شدم کم کم خدایی تر شدم کم کم عشقم به امام هام بیشتر شد کم کم" حسین" رو بیشتر شناختم...
اون وقت فهمیدم چادر و نجابت فقط کافی نیست
اون وقت فهمیدم ادعای مسلمونی کافی نیست
اون وقت فهمیدم اگه دین رو نفهمی مثل جدول ضربه واسه حل سو الا توش میمونی
دیگه شدم یکی دیگه
از رو عشق چادر سرم کردم
از رو عشق با خدا حرف زدم
از رو حس عاشق شدم نه ه....
دیدم خدا چه خوب هوامو داره
دیدم حالا که برگشتم چه خوب دستم رو گرفته چه خوب دوستم داره چقدر خوشحاله
خدایی که گفت:
"ایمان آورید و رستگار شوید "
و چه بهتر گفت:
"همانا من بسیار بخشنده و مهربانم "
همیشه از خدا میخواستم عاشقم شه ...
هر شب دنبال بهونه بودم که بازم ببینمش
بااینکه دختر چادری بودم ،با اینکه همیشه سرم پایین بود ولی نمیدونم چرا این حس مسخره افتاده بود تو جونم و تمام قلب و احساس و حسم رو درگیر خودش کرده بود. در همون حالی که کنارش بودم سرم پایین بود . نجابت خودم رو نگه می داشتم. ولی دله هر از گاهی نامحسوس یه نگاهی هم بهش مینداختم شب که با خودم حرف میزدم چهرش جلو چشمم تصور میکردم با خودم می گفتم خیلی هم زیبا و جذاب نیست که بار اول عاشقش شدم به عشق در یک نگاه اصلا اعتقادی نداشتم
ولی نمیدونم...
نمیدونم چرا اون شب که بعد سالها دیدمش بهش دل بستم هر چی با خودم کلنجار میرفتم
فایده ای نداشت حرف حرف دلم بود خودمم هم نمیدونستم واقعا عاشقش شدم یا ...
چند وقتی گذشت کلی دلیل و مدرک واسه خودم جور کردم که بابا دل ازش بکن ولی حدیث امام علی باعث میشد جواب خودم رو بدم:
"علاقه آدمی به چیزی آن را کور و کر میکند"
انگاری که دلم یه بهونه خوب دستش اومده بود میدونستم خیلی دوست دختر داره رابطشونم باهاش زیاده،هر شب هرشب....
ولی دل قبول نمیکرد اینارو بفهمه و درک کنه
تا اینکه به خدا قسم دادم:
خدا جون کمکم کن
خداجونم قسمت میدم به امام خوبی هات کمکم کن
خدا قسمت میدم به فرق شکسته علی کمکم کن
خدایا قسمت میدم به غریبی رضا کمکم کن
خدایا قسمت میدم به ابروی فاطمه کمکم کن
خدایا قسمت میدم به لب تشنه حسین کمکم کن ...
کمکم کن تا عشقم بنده پسندیده تو باشه پاک باشه
درسته گفتم چادریم درسته گفتم مسلمونم ولی... ایمانم سست بود ضعیف بود کم بود ناقص بود
باید خودمم بنده صالح باشم تا عشقمم صالح می بود ..
نمیدونم ولی فکر کنم مورد لطف آفریدگار هستی قرار گرفتم که:
نمازی شدم
مذهبی شدم
حسینی شدم
فاطمی شدم
ایمانم کامل شد
دینم کامل شد
دیگه در کنار چادرم در کنار نجابتم در کنار حسم؛مثل اینکه یه خدای دیگه داشتم دیگه مثل اول نبود این بار واقعا "خدا" هم بود
دیگه آروم شدم دیگه دلبستگیم از بین رفت
دیگه یکی رو داشتم که همه کسم بود کم کم با ایمان تر شدم کم کم خدایی تر شدم کم کم عشقم به امام هام بیشتر شد کم کم" حسین" رو بیشتر شناختم...
اون وقت فهمیدم چادر و نجابت فقط کافی نیست
اون وقت فهمیدم ادعای مسلمونی کافی نیست
اون وقت فهمیدم اگه دین رو نفهمی مثل جدول ضربه واسه حل سو الا توش میمونی
دیگه شدم یکی دیگه
از رو عشق چادر سرم کردم
از رو عشق با خدا حرف زدم
از رو حس عاشق شدم نه ه....
دیدم خدا چه خوب هوامو داره
دیدم حالا که برگشتم چه خوب دستم رو گرفته چه خوب دوستم داره چقدر خوشحاله
خدایی که گفت:
"ایمان آورید و رستگار شوید "
و چه بهتر گفت:
"همانا من بسیار بخشنده و مهربانم "
۱۴.۳k
۳۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.