یکبار بی هوا و اتفاقی،
یکبار بی هوا و اتفاقی،
کاملا اتفاقی چشمت می افتد به عکس کسی که خیلی وقت است، فراموشش کرده ای
دلت می خواهد هر چه بدوبیراه در طول سال های زندگی ات یاد گرفته ای را نثارش کنی
ناسزا می گویی
و با غیض و نفرت تک تک اعضای صورتش را نگاه می کنی و باز به صاحب عکس بدوبیراه می گویی
آنقدری که هر که از دور تماشایت کند، میخکوب رفتارت می شود
و خودت هم هاج و واج می مانی که این همه نفرت را کجای دهانت پنهان کرده بودی و حالا از لا به لای کدام یک از حفره های چرک زده بیرون کشیدی و داری یکریز بر سر زبان می آوری
دلت نمی خواهد دیگر به اش فکر کنی
و در عجب می مانی که مگر خاطره ها چقدر مهم هستند
آن معاشقه ها،
آن دست هایی که تنگ می شدند بدور کمرگاهت،
آن شوق تشنه ی احساس...
چقدر نقش دارند مگر این ها که نمی شود از ته دل فراموش شان کرد
مگر خاطره ها چقدر جان دارند!!!
به عمد می روی سراغ عکس آدم های غریبه تا به خودت ثابت کنی که او با بقیه هیچ فرقی ندارد
با یک گارد سنگینی می روی سراغ آزمون مقایسه و یقین داری که پیروز بیرون میایی،
اولی را با بی تفاوتی نگاه می کنی
و به دومین آدم غریبه که می رسی، برمی گردی
دوباره از نو عکس کسی را که قرار است برای همیشه فراموشش کنی، با دقت می بینی،
خوب نگاهش می کنی،
لمسش می کنی،
تپش قلب می گیری،
دست هایت یخ می زند،
بدنت گر می گیرد
دلت می خواهد تمام آن بدوبیراه ها را دوباره نثارش کنی،
که چرا خاطره هایش اینقدر ماندنی ست
که چرا با تمام غریبه های شهر فرق دارد
که هزاران چرای بی جواب دیگر
و بعد تصمیم می گیری که دیگر هیچ ناسزایی را به او نگویی
که او بی گناه است و تقصیر از خاطره هاست
خاطره هایی که صدتا جان دارند و هیچ وقت هم نمی میرند
تنها کاری که از دستت بر می آید این است که بر این خاطره های معلق لعنت بفرستی
و بر او که با تمام غریبه های شهر فرق دارد
#شیما_سبحانی
کاملا اتفاقی چشمت می افتد به عکس کسی که خیلی وقت است، فراموشش کرده ای
دلت می خواهد هر چه بدوبیراه در طول سال های زندگی ات یاد گرفته ای را نثارش کنی
ناسزا می گویی
و با غیض و نفرت تک تک اعضای صورتش را نگاه می کنی و باز به صاحب عکس بدوبیراه می گویی
آنقدری که هر که از دور تماشایت کند، میخکوب رفتارت می شود
و خودت هم هاج و واج می مانی که این همه نفرت را کجای دهانت پنهان کرده بودی و حالا از لا به لای کدام یک از حفره های چرک زده بیرون کشیدی و داری یکریز بر سر زبان می آوری
دلت نمی خواهد دیگر به اش فکر کنی
و در عجب می مانی که مگر خاطره ها چقدر مهم هستند
آن معاشقه ها،
آن دست هایی که تنگ می شدند بدور کمرگاهت،
آن شوق تشنه ی احساس...
چقدر نقش دارند مگر این ها که نمی شود از ته دل فراموش شان کرد
مگر خاطره ها چقدر جان دارند!!!
به عمد می روی سراغ عکس آدم های غریبه تا به خودت ثابت کنی که او با بقیه هیچ فرقی ندارد
با یک گارد سنگینی می روی سراغ آزمون مقایسه و یقین داری که پیروز بیرون میایی،
اولی را با بی تفاوتی نگاه می کنی
و به دومین آدم غریبه که می رسی، برمی گردی
دوباره از نو عکس کسی را که قرار است برای همیشه فراموشش کنی، با دقت می بینی،
خوب نگاهش می کنی،
لمسش می کنی،
تپش قلب می گیری،
دست هایت یخ می زند،
بدنت گر می گیرد
دلت می خواهد تمام آن بدوبیراه ها را دوباره نثارش کنی،
که چرا خاطره هایش اینقدر ماندنی ست
که چرا با تمام غریبه های شهر فرق دارد
که هزاران چرای بی جواب دیگر
و بعد تصمیم می گیری که دیگر هیچ ناسزایی را به او نگویی
که او بی گناه است و تقصیر از خاطره هاست
خاطره هایی که صدتا جان دارند و هیچ وقت هم نمی میرند
تنها کاری که از دستت بر می آید این است که بر این خاطره های معلق لعنت بفرستی
و بر او که با تمام غریبه های شهر فرق دارد
#شیما_سبحانی
۴.۰k
۱۳ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.