فصل اول رمان قلب مهربان امیدوارم خوشتون بیاد حتما حتما بخ
فصل اول رمان قلب مهربان امیدوارم خوشتون بیاد حتما حتما بخونید
زندگی زیبایی است
بال در بال ملائک زدن و آزادی است
زندگی فرصت پرواز و نگاهی به صفاست
زندگی مادرعشق است و
عشق
خود حیاتی است برای مادر
زندگی فرصت بد گویی و بدبینی نیست
زندگی صحبت از زردی و بی رنگی نیست
زندگی اشک نیاز است به درگاه خدا
زندگی باور زیبایی هاست.
قدم هایم را سریعتر برداشتم؛ میخواستم فرارکنم امارضا راهم را سد کرد و گفت:- چرا؟
- چی ؟
- چرا از من وامثال من بدت میاد؟
- خواهش می کنم رضا دست ازسرم بردار. خسته ام کردی. قبلا هم بهت گفتم من به دردتو نمی خورم!
- چرا سحر من دوست دارم میفهمی؟ چراعشقم را باور نداری؟
پوزخندی زدم وگفتم:- عشق وجود نداره .عشق دست آوزیه برای مردها تا به خواسته هاشون از طریق احساسات زن برسن!
- تواشتباه میکنی.
- شاید تو درست بگی. پس دست از سرم بردار برو دنبال کسی که به عشق اعتقاد داشته باشه!
- اما این دل لامذهب به تو دل بسته بفهم. و درچشمانم خیره شد. خلع سلاح شدم این چشم ها مهربان بود اما نه! یعنی اون لعنتی هم وقتی عاشق بود چشمهاش مهربون بود ؟
بی آنکه حرفی بزنم به راه افتادم . رضا به دنبالم آمد و گفت:- لااقل بگو چرا ؟ شاید قبل از من مرد دیگه ای دلت راشکسته که این قدراز مردها متنفری؟
بغض گلویم را می فشرد شاید وقتش رسیده بود کسی میفهمید چه بلایی برسر زندگی من اومده. راهم را کج کردم و وارد پارک شدم. روی نیمکتی نشستم و رضا هم کنارم نشست با صدایی که بر اثر بغض می لرزید گفتم:
-سالها پیش حاج احمد برزگر تاجر معروف اصفهانی یک دختر زیبا و دردونه داشت به اسم سمن .دختری که عزیزکردهِ پدرش بود و از زمان نوجوانی خواستگاران زیادی داشت اما حاج احمدبه علت علاقه اش به دردونه اش جواب رد به همه خواستگارها میداد. سمن هم علاقه ی زیادی به پدرش داشت و روی حرف اون حرف نمی زد . سمن علاوه بر زیبایی دخترِهنرمندی بود. گلدوزی هایِ زیبایی درست می کرد و حتی قالی بافی هم میکرد
روزها از پی هم می گذشتند و سمن با خوشی کنارخوانواده اش زندگی میکرد تا اون روز! که ای کاش اون روز هرگز نمی رسید.اون روز سمن درباغ نشسته بود وگلدوزی میکرد که صدای صحبت اسد نگهبان خونشون را با مردی شنید از سر کنجکاوی سرک کشید و جوان بلند بالایی رادید. اسد تا سمن رادید گفت:- دخترم این اقا با شما کار داره از طرف پدرتون پیغام اورده!
سمن نزدیکتر رفت وبه جوان که خودش را بهرام معرفی کرده بود سلام کرد
بهرام سربه زیر گفت که حاج اقا گفتن دنبالتون بیام بریم حجره آقاکارتون داره
سمن رفت و پس از اماده شدن همراه بهرام به حجره رفت .حاج احمد باخوشحالی به استقبال دخترش رفت وچند قالیچه را به او نشان داد و از او خواست یکی راکه می پسندد برای خودش انتخاب کند.
سمن یکی انتخاب کرد و به خانه بازگشت . سمن فهمید که بهرام مدتی است درحجره ی پدرش مشغول به کار است و امین پدرش محسوب میشود .
روز بعد باز بهرام به خانه انها امد و قالیچه رابرای سمن اورد. این رفت و آمدها باز هم تکرارشد؛ تا اینکه سمن به بهرام علاقه مندشد.اما از ترس پدرچیزی نمی گفت .طوری که پس ازمدتی سمن گوشه گیر وافسرده شد. همه از این تغییر رفتار متعجب بودند و بیشترازهمه حاج احمدبود که نگران دردونه ی خودش بود و هرکاری برای دخترش انجام داد اما سمن دیگر ان دختر شاد و خندان نبود.
کم کم همه نگران حال دختر شدند اما هرچه کردند علت را نیافتند. ازطرفی بهرام هم که مدتی بود به سمن علاقه مند شده بود از صحبتهای حاج احمد نگران حال سمن شده بود و درصدد بود تا دیداری با او داشته باشد وبا تلاش فراوان بالاخره به بهانه ا ی توانست به ملاقات سمن برود. وقتی سمن را دید از ان چهره ای رنگ پریده ولاغر سمن متعجب شد و با نگرانی حال سمن را پرسید سمن لبخند بی رمقی زد وگفت:
- خوبم میبینی که!
بهرام پریشان گفت:
- کجاش خوبی! چه به روز خودت اوردی؟ سمن نگفتی طوریت بشه بهرام چی کارکنه؟
با این گفته ی بهرام چشمان سمن برقی زد حالا که فهمیده بود بهرام هم به درد او مبتلاست گفت:
-تقصیر توِ!
بهرام متعجب پرسید:
- تقصیر من؟ من چی کارکردم که باعث ناراحتی عزیزم شده؟
سمن لبخندی زدوگفت:
- کاش هرگز نمی دیدمت!
بهرام که کمابیش حدس زده بود منظور سمن چیست با لبخندی گفت:
-دلت میاد؟ من که از اون روز حس میکنم دنیاقشنگتر شده چون حالا خونه ی دلم باحضور تو گرم شده!
سمن لبخندِغمگینی زد و گفت:برعکس! از اون روزدنیا برای من زندون شده
بهرام خنده ای کردوگفت:
- اگه بیام خواستگاریت چی؟
سمن خجالت زده سربه زیر انداخت وگفت:
- اماپدرم!
بهرام پیش دستی کردوگفت:
- می دونم ! امااگه تو پشتم باشی من از هیچی نمیترسیم. سالهاست که تنهام و با مادربزرگم زندگی می کنم از وقتی که پدر و مادر را ازدست دادم هیچ وقت تا این حدخوشحال ن
زندگی زیبایی است
بال در بال ملائک زدن و آزادی است
زندگی فرصت پرواز و نگاهی به صفاست
زندگی مادرعشق است و
عشق
خود حیاتی است برای مادر
زندگی فرصت بد گویی و بدبینی نیست
زندگی صحبت از زردی و بی رنگی نیست
زندگی اشک نیاز است به درگاه خدا
زندگی باور زیبایی هاست.
قدم هایم را سریعتر برداشتم؛ میخواستم فرارکنم امارضا راهم را سد کرد و گفت:- چرا؟
- چی ؟
- چرا از من وامثال من بدت میاد؟
- خواهش می کنم رضا دست ازسرم بردار. خسته ام کردی. قبلا هم بهت گفتم من به دردتو نمی خورم!
- چرا سحر من دوست دارم میفهمی؟ چراعشقم را باور نداری؟
پوزخندی زدم وگفتم:- عشق وجود نداره .عشق دست آوزیه برای مردها تا به خواسته هاشون از طریق احساسات زن برسن!
- تواشتباه میکنی.
- شاید تو درست بگی. پس دست از سرم بردار برو دنبال کسی که به عشق اعتقاد داشته باشه!
- اما این دل لامذهب به تو دل بسته بفهم. و درچشمانم خیره شد. خلع سلاح شدم این چشم ها مهربان بود اما نه! یعنی اون لعنتی هم وقتی عاشق بود چشمهاش مهربون بود ؟
بی آنکه حرفی بزنم به راه افتادم . رضا به دنبالم آمد و گفت:- لااقل بگو چرا ؟ شاید قبل از من مرد دیگه ای دلت راشکسته که این قدراز مردها متنفری؟
بغض گلویم را می فشرد شاید وقتش رسیده بود کسی میفهمید چه بلایی برسر زندگی من اومده. راهم را کج کردم و وارد پارک شدم. روی نیمکتی نشستم و رضا هم کنارم نشست با صدایی که بر اثر بغض می لرزید گفتم:
-سالها پیش حاج احمد برزگر تاجر معروف اصفهانی یک دختر زیبا و دردونه داشت به اسم سمن .دختری که عزیزکردهِ پدرش بود و از زمان نوجوانی خواستگاران زیادی داشت اما حاج احمدبه علت علاقه اش به دردونه اش جواب رد به همه خواستگارها میداد. سمن هم علاقه ی زیادی به پدرش داشت و روی حرف اون حرف نمی زد . سمن علاوه بر زیبایی دخترِهنرمندی بود. گلدوزی هایِ زیبایی درست می کرد و حتی قالی بافی هم میکرد
روزها از پی هم می گذشتند و سمن با خوشی کنارخوانواده اش زندگی میکرد تا اون روز! که ای کاش اون روز هرگز نمی رسید.اون روز سمن درباغ نشسته بود وگلدوزی میکرد که صدای صحبت اسد نگهبان خونشون را با مردی شنید از سر کنجکاوی سرک کشید و جوان بلند بالایی رادید. اسد تا سمن رادید گفت:- دخترم این اقا با شما کار داره از طرف پدرتون پیغام اورده!
سمن نزدیکتر رفت وبه جوان که خودش را بهرام معرفی کرده بود سلام کرد
بهرام سربه زیر گفت که حاج اقا گفتن دنبالتون بیام بریم حجره آقاکارتون داره
سمن رفت و پس از اماده شدن همراه بهرام به حجره رفت .حاج احمد باخوشحالی به استقبال دخترش رفت وچند قالیچه را به او نشان داد و از او خواست یکی راکه می پسندد برای خودش انتخاب کند.
سمن یکی انتخاب کرد و به خانه بازگشت . سمن فهمید که بهرام مدتی است درحجره ی پدرش مشغول به کار است و امین پدرش محسوب میشود .
روز بعد باز بهرام به خانه انها امد و قالیچه رابرای سمن اورد. این رفت و آمدها باز هم تکرارشد؛ تا اینکه سمن به بهرام علاقه مندشد.اما از ترس پدرچیزی نمی گفت .طوری که پس ازمدتی سمن گوشه گیر وافسرده شد. همه از این تغییر رفتار متعجب بودند و بیشترازهمه حاج احمدبود که نگران دردونه ی خودش بود و هرکاری برای دخترش انجام داد اما سمن دیگر ان دختر شاد و خندان نبود.
کم کم همه نگران حال دختر شدند اما هرچه کردند علت را نیافتند. ازطرفی بهرام هم که مدتی بود به سمن علاقه مند شده بود از صحبتهای حاج احمد نگران حال سمن شده بود و درصدد بود تا دیداری با او داشته باشد وبا تلاش فراوان بالاخره به بهانه ا ی توانست به ملاقات سمن برود. وقتی سمن را دید از ان چهره ای رنگ پریده ولاغر سمن متعجب شد و با نگرانی حال سمن را پرسید سمن لبخند بی رمقی زد وگفت:
- خوبم میبینی که!
بهرام پریشان گفت:
- کجاش خوبی! چه به روز خودت اوردی؟ سمن نگفتی طوریت بشه بهرام چی کارکنه؟
با این گفته ی بهرام چشمان سمن برقی زد حالا که فهمیده بود بهرام هم به درد او مبتلاست گفت:
-تقصیر توِ!
بهرام متعجب پرسید:
- تقصیر من؟ من چی کارکردم که باعث ناراحتی عزیزم شده؟
سمن لبخندی زدوگفت:
- کاش هرگز نمی دیدمت!
بهرام که کمابیش حدس زده بود منظور سمن چیست با لبخندی گفت:
-دلت میاد؟ من که از اون روز حس میکنم دنیاقشنگتر شده چون حالا خونه ی دلم باحضور تو گرم شده!
سمن لبخندِغمگینی زد و گفت:برعکس! از اون روزدنیا برای من زندون شده
بهرام خنده ای کردوگفت:
- اگه بیام خواستگاریت چی؟
سمن خجالت زده سربه زیر انداخت وگفت:
- اماپدرم!
بهرام پیش دستی کردوگفت:
- می دونم ! امااگه تو پشتم باشی من از هیچی نمیترسیم. سالهاست که تنهام و با مادربزرگم زندگی می کنم از وقتی که پدر و مادر را ازدست دادم هیچ وقت تا این حدخوشحال ن
۲۴۲.۷k
۲۹ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.