یه وقتایی هست که دیگه میبری... دیگه نمیخوای ادامه بدی...
یه وقتایی هست که دیگه میبری... دیگه نمیخوای ادامه بدی... یه وقتایی هست که انگیزه ای نداری... امیدی نداری واسه بودن... دلت یه آغوش میخواد... آغوشی که یه موقع داشتیش اماحالا دیگه واسه تو نیست... هوایی میشی...دلت آتیش میگیره...داغون میشی... پاکت سیگارتو باز میکنی و یه سیگار ورمیداری... فندکی که خودش واست خریده بودو نگاه میکنی... زل میزنی...خیره میشی...یادحرفاش میفتی... یادروزی میفتی که این فندکوبهت داد و گفت:اینو داشته باش که هروقت خواستی سیگاربکشی با دیدن این یاد من بیفتی و سیگارو بندازی دور... میخندی...قهقهه میزنی...حالا بعد مدتها خندت گرفته...به این میخندی که حالا خودش شده دلیل سیگارکشیدنت... به این میخندی که تو بخاطرش سیگارو ترک کردی اما اون بخاطر یکی دیگه تورو ترک کرد... به خودت میگی شاید آه سیگارت تورو گرفته که ترکش کردی و این شده حالو روزت... سیگارتو روشن میکنی و با تمام وجودت ازش کام میگیری... اونو تو دود سیگارت میبینی...بی اختیار اشکات سرازیر میشه... وقتی تنها شدی دیگه اختیار هیچ چیو نداری...
این قصه ی تنهایی آدماست.
این قصه ی تنهایی آدماست.
۲.۸k
۳۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.