غذا آماده بود،
غذا آماده بود،
چیز خاصی نبود .. تنها چند تکه ساندویچ
اما ذره ذره اش با عشق پخته شده بود
منتظرش بودم،
کم کم دلواپس شدم
آخر ساعت کمی از نیمه شب گذشته بود
چند بار تماس برقرار کردم تنها یک چیز را شنیدم
"مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"
پشت این تماس ها یک هو صدای بوق گوشم را نوازش داد،
جواب داد
تنها جمله ای که شنیدم این بود
"امشب دیر میایم تو شامت رو بخور" و سپس خنده های عشوه گر یک زن و چند بوق ممتد...
آن شب بود که فهمیدم،
کاخ آرزوهایم را وسط دریای طوفانی ساخته ام.
چیز خاصی نبود .. تنها چند تکه ساندویچ
اما ذره ذره اش با عشق پخته شده بود
منتظرش بودم،
کم کم دلواپس شدم
آخر ساعت کمی از نیمه شب گذشته بود
چند بار تماس برقرار کردم تنها یک چیز را شنیدم
"مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"
پشت این تماس ها یک هو صدای بوق گوشم را نوازش داد،
جواب داد
تنها جمله ای که شنیدم این بود
"امشب دیر میایم تو شامت رو بخور" و سپس خنده های عشوه گر یک زن و چند بوق ممتد...
آن شب بود که فهمیدم،
کاخ آرزوهایم را وسط دریای طوفانی ساخته ام.
۶۱۶
۱۰ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.