روزی دحتر کوچکی وارد مغازه جواهر فروشی شد و به صاحب آنجا
روزی دحتر کوچکی وارد مغازه جواهر فروشی شد و به صاحب آنجا گفت : " میتوانم گردنبند قیروزه شما را ببینم ؟ " صاحب مغازه از پشت ویترین گردنبند را آورد و به دخترک نشان داد .
دختر کوچولو خیلی از آن خوشش آمد و به فروشنده گفت .: " من این گردنبند را میخواهم بخرم "بعد چند سکه روی پیشخوان گذا شت و گفت : " این همه پول من است بابت جمع کردنش خیلی زحمت کشیده ام . میخواهم این هدیه را برای خواهر بزرگترمان بخرم که بعد از فوت مادرمان همه زحمات ما را میکشد . میخواهم که او دوباره لبخند بزند . "
صاحب مغازه کمی فکر کرد و یک جعبه قشنگ آورد و هدیه را خیلی زیبا با روبان و تور برای دختر کوچک بست .
دختر کوچولو خوشحال و پرواز کنان به سمت خانه دوید ......
فردای آنروز دحتر زیبا و جوا نی وارد مغازه جواهر فروشی شد و از صاحب آنجا پرسید : این گردنبند از شما گرفته شده ؟. فروشنده گفت : بله .
دختر جوان پرسید حتمآ بسیار گران است آنرا چند فروخته ا ید ؟
صاحب مغازه گفت .: من با هر مشتری جداگا نه قرار میگذارم که قیمت جواهراتم چند هستند .
دختر جوان جعبه را روی پیشخوان گذاشت و گفت : " این در حد توانایی خرید ما نیست .و من باید آنرا پس بدهم . "
صاحب مغازه گفت : " خواهر کوچک شما بیشتر از هر آدم بزرگی قیمت پرداخت کرد , او هر چه که در توان داشت داد . همه چیز خود را داد میخواست که شما لبخند بزنید .
دختر کوچولو خیلی از آن خوشش آمد و به فروشنده گفت .: " من این گردنبند را میخواهم بخرم "بعد چند سکه روی پیشخوان گذا شت و گفت : " این همه پول من است بابت جمع کردنش خیلی زحمت کشیده ام . میخواهم این هدیه را برای خواهر بزرگترمان بخرم که بعد از فوت مادرمان همه زحمات ما را میکشد . میخواهم که او دوباره لبخند بزند . "
صاحب مغازه کمی فکر کرد و یک جعبه قشنگ آورد و هدیه را خیلی زیبا با روبان و تور برای دختر کوچک بست .
دختر کوچولو خوشحال و پرواز کنان به سمت خانه دوید ......
فردای آنروز دحتر زیبا و جوا نی وارد مغازه جواهر فروشی شد و از صاحب آنجا پرسید : این گردنبند از شما گرفته شده ؟. فروشنده گفت : بله .
دختر جوان پرسید حتمآ بسیار گران است آنرا چند فروخته ا ید ؟
صاحب مغازه گفت .: من با هر مشتری جداگا نه قرار میگذارم که قیمت جواهراتم چند هستند .
دختر جوان جعبه را روی پیشخوان گذاشت و گفت : " این در حد توانایی خرید ما نیست .و من باید آنرا پس بدهم . "
صاحب مغازه گفت : " خواهر کوچک شما بیشتر از هر آدم بزرگی قیمت پرداخت کرد , او هر چه که در توان داشت داد . همه چیز خود را داد میخواست که شما لبخند بزنید .
۱.۴k
۲۶ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.