صدای پرستار در گوشش پیچید، "آقـــــــــا تبـــــــــــــر
صدای پرستار در گوشش پیچید، "آقـــــــــا تبـــــــــــــریک میگم...
شما صاحب یه دخـــــــــــتر تپل مپل شدید." مرد نگاهی به اطرافش انداخت...
میخواست به زمین سقوط کند دلش میخواست فریـــــــــــــــاد بکشد..
. پرستار به طرف مرد رفت و گفت: دختـــــــــــــــر برکــــــــــــــت خانه است...
نکنــــــــــــه؟... مرد حرف پرستار را قطع کرد... من غـــــــــــــــــــــلط بکنم ناشـــــــــــــــــــــکری کنم...
خدا بعد از چنـــــــــد پسر بالاخره مرا لایق داشتن یک دخــــــــــــــــتر کرد..
شما صاحب یه دخـــــــــــتر تپل مپل شدید." مرد نگاهی به اطرافش انداخت...
میخواست به زمین سقوط کند دلش میخواست فریـــــــــــــــاد بکشد..
. پرستار به طرف مرد رفت و گفت: دختـــــــــــــــر برکــــــــــــــت خانه است...
نکنــــــــــــه؟... مرد حرف پرستار را قطع کرد... من غـــــــــــــــــــــلط بکنم ناشـــــــــــــــــــــکری کنم...
خدا بعد از چنـــــــــد پسر بالاخره مرا لایق داشتن یک دخــــــــــــــــتر کرد..
۷۴۵
۱۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.