زمان حال-کره-مکان:مرکز پلیس-در اتاق چانیول-ساعت 8 صبح...
زمان حال-کره-مکان:مرکز پلیس-در اتاق چانیول-ساعت 8 صبح...
قدم ها بهش نزدیک میشد...قدم های ریز و اروم...تفنگ رو تو دستش گرفت و
انگشتشو رو ماشه نگه داشت...دست رو شونه اش قرار گرفت که خیلی سریع
تفنگ رو گذاشت رو پیشونی طرف...با دیدن چهره اش آب دهنشو قورت
داد ....
-چ.چرا اینقدر یهویی میای؟!؟!ن.نزدیک بود بکشمت....
-داشتی تو خواب حرف میزدی...خ.خواستم بلند کنم...تا اذیت نشی...
تفنگ رو انداخت رو میز و گفت...
-ممنونم بکهیون ولی لازم نیست نگرانم باشی!حالا بشین...چرا اینقدر زود بلند
شدی....
-م.من اصلا نخوابیدم...
لیوان قهوه ی رو میز رو یه ضرب سر کشید...
-مگه میشه؟!؟!
لبخند تلخی رو صورت بکهیون نقش بست و گفت...
-عادت دارم...کار منو شما خیلی شبیه همه چانیول شی....
چانیول دستشو زیر چونش ستون کرد و گفت...
-چطور؟ !؟!
-شما نمی خوابی منم نمیخوابم....شما 24 ساعته در حال کاری منم در حال کارم
...شما بخاطر مردم سختی میکشید منم بخاطر مردم سختی میکشم...ولی
تنها فرق ما اینه که...
مکث کوتاهی کرد و گفت...
-شما مهره اصلی هستین و من مهره قربانی....
چانیول به حرف بکهیون فکر کرد...منظورش از مهره قربانی چی بود؟!؟!سعی
کرد از این فضای گنگ خلاص شه...
-تو خونه ای تو کره نداری؟!
-تا جایی که یادم تو المان هم نداشتم!
چان:پس کجا می خوای زندگی کنی؟!اینجا که نمیتونی!اینجا یه منطقه نظامیه!
بکهیون سرشو انداخت پایین و گفت...
-همون جایی که تو المان بودم میرم...
-ی.یعنی چی؟!؟!
بک دوباره اون لبخند تلخ رو زد و گفت...
-اشغالدونی یا یه خرابه....تا همینجاشم زیادی مایه دردسر شدم...
چایول ورقه های جنایی رو جا به جا کرد و گفت...
-این وظیفه یه پلیسه...دوست داری چه چیزی در آخر این پرونده بهت برسه؟!
بک:من از این دنیا چیز زیادی ندیدم!چیز زیادی هم نمی خوام!فقط می خوام
برادرم پیشم باشه...
چان یه لبخند پر از آرامش و لطافت به بکهیون تحکیم داد و گفت...
-مثل اینکه خیلی به داداشت وابسته ای!
بکهیون به چانیول نگاه کرد و لبخندی پر از سوال زد و گفت...
-اون تنها کسی بود که وقتی بغلم میکرد و یا نوازشم میکرد از سر عشق بود
نه هوس...
چانیول بدون اینکه اون لبخند جذاب رو از رو صورتش برداره گفت...
-تو این دنیا که دیگه ای هست که اینطوری دوسش داشته باشی؟!؟!
بکهیون سکوت کرد و گفت...
-هنوز پیداش نکردم...شاید پیداش شه...
زمان حال-المان-مکان:فرودگاه فرانکفورت المان-ساعت 12 ظهر....
-باید صبر کنیم؟!
-مجبوریم. ...
با کلافگی عینک دودیشو از رو چشمش برداشت و گفت...
-یه تاکسی میگیریم و میریم!
با عصبانیت گفت...
-حالا که کریس این همه داره تلاش میکنه تا بکشتت تو هی بی پروا بازی دربیار!
پسر یه اه کشید و گفت...
-اون نردبون میخواد منو بکشه؟!تائو تو هم؟!
تائو یه نگاه بد انداخت و گفت...
-سهون زر زر نکن داداش من!بزار بیاد بریم مقر!
سهون با انگشت اشاره به تائو اشاره کرد و گفت...
-تو میدونی من باهاش رابطه خوبی ندارم!از اون روز به بعد...اون منو دشمن
خودش میدونه...من نمیتونم تو چشماش نگاه کنم چه برسه بخوام باهاش برم
معموریت...
تائو که دیگه از دست بهانه آوردنی سهون جوش آورده بود گفت..
-سرگرد اوه اگه ناراضی هستی برگرد کره تا خودم و خودش معموریتش رو
تموم کنیم!
سهون با حالت پوکر گفت. ..
-من واسه یه چیز دیگه اینجام!واسه گرفتن اون پسر...اون پسر خوشتیپو
س.ک.سی!
تائو : کی؟!؟!؟
سهون:داداش بکهیون!
تائو یه نگاه بد به سهون انداخت و گفت...
-حق با چان بود!بدجور هوس باز شدی!
سهون بدون کوچک ترین حرفی دسته چمدون رو گرفت و دنبال خودش کشید..
تائو داد زد...
-یااااااااااااااا! کجا میری کله خر؟!؟!
-نمی خوام باهاش چشم در چشم شم...در ثانی...اون دیگه نمی خواد ریخت
منو ببینه...
تائو دووید سمت سهون و دستشو گرفت. .
-اشتباه میکنی خره!اون نگرانت! دوستته! چرا اینقدر لج بازی میکنی!؟!؟
در حال جر و بحث بودن که یه ماشین لنکروز مشکی بغلشون وایستاد...
-سوار شو فرمانده. ..اینجا دیگه منطقه نظامی تو نیست...
تائو با نگاه کردن به فرد تویه ماشین از خوشحالی لبخندی زد و گفت...
-خیلی به موقع رفیق!خیلی به موقع....
زمان حال-المان-مکان :کافه بار-ساعت 12:15 دقیقه ظهر...
-?!Kai! Are you OK? !?what's up with you
(کای !حالت خوبه؟چت شده؟!؟! )
-....nothing John. ..nothing
(هیچی جان...هیچی... )
کای با کلافگی اومد رو یکی از مبل های بار نشست....جان دسته جارو رو تکیه
داد به مبل و کنار کای نشست...
-?!?!but you don't look good! where is you'r brother
(اما خوب بنظر نمیای!برادرت کجاست؟!؟!؟ )
کای با کلافگی گفت....
-I don't know...I don't know
(من نمیدونم...نمیدونم.... )
جان به
قدم ها بهش نزدیک میشد...قدم های ریز و اروم...تفنگ رو تو دستش گرفت و
انگشتشو رو ماشه نگه داشت...دست رو شونه اش قرار گرفت که خیلی سریع
تفنگ رو گذاشت رو پیشونی طرف...با دیدن چهره اش آب دهنشو قورت
داد ....
-چ.چرا اینقدر یهویی میای؟!؟!ن.نزدیک بود بکشمت....
-داشتی تو خواب حرف میزدی...خ.خواستم بلند کنم...تا اذیت نشی...
تفنگ رو انداخت رو میز و گفت...
-ممنونم بکهیون ولی لازم نیست نگرانم باشی!حالا بشین...چرا اینقدر زود بلند
شدی....
-م.من اصلا نخوابیدم...
لیوان قهوه ی رو میز رو یه ضرب سر کشید...
-مگه میشه؟!؟!
لبخند تلخی رو صورت بکهیون نقش بست و گفت...
-عادت دارم...کار منو شما خیلی شبیه همه چانیول شی....
چانیول دستشو زیر چونش ستون کرد و گفت...
-چطور؟ !؟!
-شما نمی خوابی منم نمیخوابم....شما 24 ساعته در حال کاری منم در حال کارم
...شما بخاطر مردم سختی میکشید منم بخاطر مردم سختی میکشم...ولی
تنها فرق ما اینه که...
مکث کوتاهی کرد و گفت...
-شما مهره اصلی هستین و من مهره قربانی....
چانیول به حرف بکهیون فکر کرد...منظورش از مهره قربانی چی بود؟!؟!سعی
کرد از این فضای گنگ خلاص شه...
-تو خونه ای تو کره نداری؟!
-تا جایی که یادم تو المان هم نداشتم!
چان:پس کجا می خوای زندگی کنی؟!اینجا که نمیتونی!اینجا یه منطقه نظامیه!
بکهیون سرشو انداخت پایین و گفت...
-همون جایی که تو المان بودم میرم...
-ی.یعنی چی؟!؟!
بک دوباره اون لبخند تلخ رو زد و گفت...
-اشغالدونی یا یه خرابه....تا همینجاشم زیادی مایه دردسر شدم...
چایول ورقه های جنایی رو جا به جا کرد و گفت...
-این وظیفه یه پلیسه...دوست داری چه چیزی در آخر این پرونده بهت برسه؟!
بک:من از این دنیا چیز زیادی ندیدم!چیز زیادی هم نمی خوام!فقط می خوام
برادرم پیشم باشه...
چان یه لبخند پر از آرامش و لطافت به بکهیون تحکیم داد و گفت...
-مثل اینکه خیلی به داداشت وابسته ای!
بکهیون به چانیول نگاه کرد و لبخندی پر از سوال زد و گفت...
-اون تنها کسی بود که وقتی بغلم میکرد و یا نوازشم میکرد از سر عشق بود
نه هوس...
چانیول بدون اینکه اون لبخند جذاب رو از رو صورتش برداره گفت...
-تو این دنیا که دیگه ای هست که اینطوری دوسش داشته باشی؟!؟!
بکهیون سکوت کرد و گفت...
-هنوز پیداش نکردم...شاید پیداش شه...
زمان حال-المان-مکان:فرودگاه فرانکفورت المان-ساعت 12 ظهر....
-باید صبر کنیم؟!
-مجبوریم. ...
با کلافگی عینک دودیشو از رو چشمش برداشت و گفت...
-یه تاکسی میگیریم و میریم!
با عصبانیت گفت...
-حالا که کریس این همه داره تلاش میکنه تا بکشتت تو هی بی پروا بازی دربیار!
پسر یه اه کشید و گفت...
-اون نردبون میخواد منو بکشه؟!تائو تو هم؟!
تائو یه نگاه بد انداخت و گفت...
-سهون زر زر نکن داداش من!بزار بیاد بریم مقر!
سهون با انگشت اشاره به تائو اشاره کرد و گفت...
-تو میدونی من باهاش رابطه خوبی ندارم!از اون روز به بعد...اون منو دشمن
خودش میدونه...من نمیتونم تو چشماش نگاه کنم چه برسه بخوام باهاش برم
معموریت...
تائو که دیگه از دست بهانه آوردنی سهون جوش آورده بود گفت..
-سرگرد اوه اگه ناراضی هستی برگرد کره تا خودم و خودش معموریتش رو
تموم کنیم!
سهون با حالت پوکر گفت. ..
-من واسه یه چیز دیگه اینجام!واسه گرفتن اون پسر...اون پسر خوشتیپو
س.ک.سی!
تائو : کی؟!؟!؟
سهون:داداش بکهیون!
تائو یه نگاه بد به سهون انداخت و گفت...
-حق با چان بود!بدجور هوس باز شدی!
سهون بدون کوچک ترین حرفی دسته چمدون رو گرفت و دنبال خودش کشید..
تائو داد زد...
-یااااااااااااااا! کجا میری کله خر؟!؟!
-نمی خوام باهاش چشم در چشم شم...در ثانی...اون دیگه نمی خواد ریخت
منو ببینه...
تائو دووید سمت سهون و دستشو گرفت. .
-اشتباه میکنی خره!اون نگرانت! دوستته! چرا اینقدر لج بازی میکنی!؟!؟
در حال جر و بحث بودن که یه ماشین لنکروز مشکی بغلشون وایستاد...
-سوار شو فرمانده. ..اینجا دیگه منطقه نظامی تو نیست...
تائو با نگاه کردن به فرد تویه ماشین از خوشحالی لبخندی زد و گفت...
-خیلی به موقع رفیق!خیلی به موقع....
زمان حال-المان-مکان :کافه بار-ساعت 12:15 دقیقه ظهر...
-?!Kai! Are you OK? !?what's up with you
(کای !حالت خوبه؟چت شده؟!؟! )
-....nothing John. ..nothing
(هیچی جان...هیچی... )
کای با کلافگی اومد رو یکی از مبل های بار نشست....جان دسته جارو رو تکیه
داد به مبل و کنار کای نشست...
-?!?!but you don't look good! where is you'r brother
(اما خوب بنظر نمیای!برادرت کجاست؟!؟!؟ )
کای با کلافگی گفت....
-I don't know...I don't know
(من نمیدونم...نمیدونم.... )
جان به
۶۹.۷k
۱۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.