مديرجوان و موفقي سوار بر ماشين جگوار جديدش باسرعت نسبتأ ز
مديرجوان و موفقي سوار بر ماشين جگوار جديدش باسرعت نسبتأ زيادي از خياباني در حال عبور بود..نگاهش متوجه بچه هايي شد كه باسرعت ازميان ماشين هاي پارك شده مي دويدند.
براي يك لحظه حس كرد كه چيزي در مسيرش ديده است و به همين خاطر سرعتش را كم كرد.اما هيچ بچه اي در آنجا نبود و درعوض آجري به شدت به در ماشينش برخورد كرد..!! سريع ترمز گرفت و به سمت محلي كه آجر از آن پرتاب شده بود، برگشت..
با عصبانيت از ماشين بيرون پريد و نزديك ترين بچه اي را كه آنجا بود گرفت و برسرش فرياد زد : اين يك ماشين نو و جديده و آن آجري كه تو پرتاب كردي كلي خسارت بهش وارد كرد..يالا بگو چرا اين كار را كردي؟؟
پسركوچك التماس كنان گفت: آقا ! لطفأ مرا ببخشيد ... نميدونستم چي كار بايد بكنم..من آن آجر را پرتاب كردم چون هيچي ديگه نميتونست نگهتون داره...
و درحالي كه كه اشك تمام صورتش را خيس كرده بود به محلي در نزديكي يك ماشين پارك شده اشاره كرد و گفت : اون برادرمه كه چند لحظه پيش به لبه پياده رو خورد و از صندلي چرخدارش پايين افتاد..من نتونستم بلندش كنم..
سپس پسرك گفت: آقا! لطفأ كمكم ميكنيد تا برادرم را به صندلي چرخدارش برگردونم؟ آخه هم زخمي شده و هم برام سنگينه كه جابجاش كنم...
مرد با عجله آن پسر معلول را به صندليش برگرداند وبا دستمال لطيفي كه داشت به آرامي روي خراش ها و زخم هاي پسرك كشيد و اورا نوازش كرد...پسر با قدرداني گفت: آقا! خيلي ممنونم .خدا خيرتون بده...
مرد باشنيدن اين كلمات، عميقأ متأثر شد و با مهرباني به او نگاه كرد و صندلي چرخدار برادر زخمي اش را به سمت پياده رو هول داد و به طرف منزلشان حركت كرد.راه طولاني بود و پياده رويشان زياد طول كشيد...
خسارت زيادي به ماشين وارد شده بود ولي مرد هرگز تصميم گرفت تاببرد در ماشينش را درست كنند..
مرد در آن اتفاق آموخته بود : " نباید آنقدر در زندگيمان با سرعت نرويم تا كسي مجبور شود براي جلب توجه تان ، يك آجر به سمتتان پرتاب كند!"
خداوند در وجودمان زمزمه مي كند...و با قلب هايمان به گفتگو مي نشيند... گاه براي شنوا بودن به خود مجالي نمي دهيم...و به دليل همين غفلت، مجبور مي شود آجري به سمتمان پرتاب كند..حال اختيار با خودمان است : اينكه به نجواها گوش بسپاريم ... يا در انتظار آجرباشيم!
براي يك لحظه حس كرد كه چيزي در مسيرش ديده است و به همين خاطر سرعتش را كم كرد.اما هيچ بچه اي در آنجا نبود و درعوض آجري به شدت به در ماشينش برخورد كرد..!! سريع ترمز گرفت و به سمت محلي كه آجر از آن پرتاب شده بود، برگشت..
با عصبانيت از ماشين بيرون پريد و نزديك ترين بچه اي را كه آنجا بود گرفت و برسرش فرياد زد : اين يك ماشين نو و جديده و آن آجري كه تو پرتاب كردي كلي خسارت بهش وارد كرد..يالا بگو چرا اين كار را كردي؟؟
پسركوچك التماس كنان گفت: آقا ! لطفأ مرا ببخشيد ... نميدونستم چي كار بايد بكنم..من آن آجر را پرتاب كردم چون هيچي ديگه نميتونست نگهتون داره...
و درحالي كه كه اشك تمام صورتش را خيس كرده بود به محلي در نزديكي يك ماشين پارك شده اشاره كرد و گفت : اون برادرمه كه چند لحظه پيش به لبه پياده رو خورد و از صندلي چرخدارش پايين افتاد..من نتونستم بلندش كنم..
سپس پسرك گفت: آقا! لطفأ كمكم ميكنيد تا برادرم را به صندلي چرخدارش برگردونم؟ آخه هم زخمي شده و هم برام سنگينه كه جابجاش كنم...
مرد با عجله آن پسر معلول را به صندليش برگرداند وبا دستمال لطيفي كه داشت به آرامي روي خراش ها و زخم هاي پسرك كشيد و اورا نوازش كرد...پسر با قدرداني گفت: آقا! خيلي ممنونم .خدا خيرتون بده...
مرد باشنيدن اين كلمات، عميقأ متأثر شد و با مهرباني به او نگاه كرد و صندلي چرخدار برادر زخمي اش را به سمت پياده رو هول داد و به طرف منزلشان حركت كرد.راه طولاني بود و پياده رويشان زياد طول كشيد...
خسارت زيادي به ماشين وارد شده بود ولي مرد هرگز تصميم گرفت تاببرد در ماشينش را درست كنند..
مرد در آن اتفاق آموخته بود : " نباید آنقدر در زندگيمان با سرعت نرويم تا كسي مجبور شود براي جلب توجه تان ، يك آجر به سمتتان پرتاب كند!"
خداوند در وجودمان زمزمه مي كند...و با قلب هايمان به گفتگو مي نشيند... گاه براي شنوا بودن به خود مجالي نمي دهيم...و به دليل همين غفلت، مجبور مي شود آجري به سمتمان پرتاب كند..حال اختيار با خودمان است : اينكه به نجواها گوش بسپاريم ... يا در انتظار آجرباشيم!
۴۱۳
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.