واقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب
واقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم... اون تعلل آخرش بهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه.... حتی اگه سروش دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه... سروش همیشه باید مهربونترین باشه
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم... غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه
توی دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی... که کمکم کردی... ممنون که با همه ی بدیهام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی
یاد فردا میفتم... تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقای رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم... چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم... فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قید اون شرکت رو میزنم... بهترین راه همینه... دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای سروش بیفته... هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره...
آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم... همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره.... وارد بکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم... صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموش میکنم... صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه... چراغ خوابم رو روشن میکنم... به سمت تختم میرم... طاقباز روی تخت دراز میکشم
دلم بشکنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوام
بهم راحت بگو میری حالا که سرده رویاهام
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
نمیدونم کجا بود که دلت رو دادی دستاون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانهمیرفتی»
یه بار فکر منم کن که دلمداغون داغونه
تو میری عاقبت با اون که دستام خالی میمونه
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه....
دلم بشکنه حرفینیست فقط کاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
« دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق همسر آیندم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»
دلمبشکنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشی
ولی میشد بمونی و کمی هم عاشقمباشی
زمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردی؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگی رو هم به کامم تلخ میکنید؟
حواسم میره به بقیه آهنگ....
نمیدونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت»
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیره
یاد حرف ترانه میفتم... هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ی خودت بنویس...
زیرلب میگم: ترانه ای کاش بودی
از روی تختم بلند میشم... امروز که هیچکس رو ندارم واسه ی خودم درد و دل میکنم... نوشته هام رو روی کاغذ میارم تا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفته
با این فکر لبخندی رو لبام میشینه
یه وقت تنهاش نذاریکه مث من میشه میمیره
با شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن... با من که خوب تا نکردی با عشق جدیدت خوب تا کن
بعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم.... کشوی میز رو باز میکنم... یه سررسید رو که برای سال گذشته هست از کشو خارج میکنم... یه برگه ازش جدا میکنم... یه خودکار هم از روی میزم برمیدارم
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
پشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم...
با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای
و بعد شروع میکنم به نوشتن
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
آهنگ حرفی نیست تموم میشه... آهنگ بعدی شروع میشه... ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم... از دلتنگیهام... از غصه هام... از تنهایی هام... فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم... نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... ولی حس میکنم آرومه آروم شدم... سبک شدم... از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده... آهنگ رو قطع میکنم... نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه... حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم... خالی از همه ی اون غصه ها.... ترجیح میدم الان بخوابم... لبخندی رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم... از پشت میز بلند میشمو به سمت تختم میرم... هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم... صدای داد و فریاد مامان و باباست... و بعد صدای قدمهایی که هر لحظ
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم... غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه
توی دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی... که کمکم کردی... ممنون که با همه ی بدیهام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی
یاد فردا میفتم... تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقای رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم... چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم... فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قید اون شرکت رو میزنم... بهترین راه همینه... دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای سروش بیفته... هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره...
آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم... همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره.... وارد بکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم... صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموش میکنم... صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه... چراغ خوابم رو روشن میکنم... به سمت تختم میرم... طاقباز روی تخت دراز میکشم
دلم بشکنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوام
بهم راحت بگو میری حالا که سرده رویاهام
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
نمیدونم کجا بود که دلت رو دادی دستاون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانهمیرفتی»
یه بار فکر منم کن که دلمداغون داغونه
تو میری عاقبت با اون که دستام خالی میمونه
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه....
دلم بشکنه حرفینیست فقط کاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
« دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق همسر آیندم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»
دلمبشکنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشی
ولی میشد بمونی و کمی هم عاشقمباشی
زمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردی؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگی رو هم به کامم تلخ میکنید؟
حواسم میره به بقیه آهنگ....
نمیدونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت»
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیره
یاد حرف ترانه میفتم... هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ی خودت بنویس...
زیرلب میگم: ترانه ای کاش بودی
از روی تختم بلند میشم... امروز که هیچکس رو ندارم واسه ی خودم درد و دل میکنم... نوشته هام رو روی کاغذ میارم تا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفته
با این فکر لبخندی رو لبام میشینه
یه وقت تنهاش نذاریکه مث من میشه میمیره
با شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن... با من که خوب تا نکردی با عشق جدیدت خوب تا کن
بعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم.... کشوی میز رو باز میکنم... یه سررسید رو که برای سال گذشته هست از کشو خارج میکنم... یه برگه ازش جدا میکنم... یه خودکار هم از روی میزم برمیدارم
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
پشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم...
با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای
و بعد شروع میکنم به نوشتن
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
آهنگ حرفی نیست تموم میشه... آهنگ بعدی شروع میشه... ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم... از دلتنگیهام... از غصه هام... از تنهایی هام... فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم... نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... ولی حس میکنم آرومه آروم شدم... سبک شدم... از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده... آهنگ رو قطع میکنم... نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه... حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم... خالی از همه ی اون غصه ها.... ترجیح میدم الان بخوابم... لبخندی رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم... از پشت میز بلند میشمو به سمت تختم میرم... هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم... صدای داد و فریاد مامان و باباست... و بعد صدای قدمهایی که هر لحظ
۳۵۳.۴k
۲۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.