پارت3⃣
پارت3⃣
بابا خسته شدم از کنار ماشین تا در ورودی خونه 100متر راه بود پاهام درد گرفت شاید 100متر چیزی نبود ولی برای منی که یه هفتس راه نرفتم خیلی بود تا رسیدیم به در ....در باز شد وقیافه یه زن مهربون نمایان.....چقدر پیر شده بود...
-خاله شادی....
-طهورا
همدیگه رو بغل کردیم خاله شادی گریه میکرد
-وا....خاله جون برای چی گریه میکنی؟
-دلم برات تنگ شده بود.....برای خاله گفتنات.....برای شیرین زبونیات.....ماشالا چقدر بزرگ شدی
-حالا که من اینجام انقدر خاله میگم تا خاله زده بشین .....دیگه گریه نکن...بریم تو من مهمون خیلی پرروییم هاااا
خندیدوگفت
-قدمت رو چشم
و رفت کنار اول گذاشتم عمو صالح بره که عمو وسط راه موندوگفت
-دست شما درد نکنه شادی خانم.....نوکه میاد به بازار کهنه میشه دل ازار.....نه سسلامی نه علیکی
-اختیار دارین اقا شما همیشه نویید.....سلام بفرمایید تو
عشق رو میشد تو تک تک حرفاو رفتاراشون ببینی معلومه همو خیلی دوست دارن بعد عمو من رفتم تو .....وااااای اقا من از خونه ها میخوام......بغض کرده بودم که این خونه رو دیدم توش محشررررررررررررررررررررررررر بود خاله رفت تو اشپزخونه من داد زدم
-خاله راضی به زحمت نیستیم چیزی نمیخوایم دودقیقه اومدیم خودتونو ببینیم
از تو اشپزخونه اومد بیرونو گفت
-بیخود خودتو ببین شدی عین نخ کوک .....
و دوباره برگشت تو اشپزخونه یه اینه قدی داشتن رفتم جلوش وایسادم خودمو نگاه کردم خاله شادی راست میگفت شدم عین نخ کوک ......از اون چشای عسلی درشت.........ازاون مژه های بلندم......از اون گونه های همیشه سرخم هیچ خبری نبود........لاغر لاغر شده بودم هییییییییی
-چرا آه میکشی؟
برگشتم دیدم عمو صالحه
-چرا نکشم؟اون از وضع مامانو بابام اینم از وضع خودم یه هفتس دانشگاه نرفتم هیچکی هم خبرنداره برای چی
-تو این همه غصه میخوری پدرومادرت خوب میشن؟
سری تکون دادم یعنی نه
-این همه خودتو اذیت میکنی فکر میکنی اونا راضین؟
سر تکون دادم یعنی نه
-خب سعی کن شاد باشی مثل همون طهورای اتیش پاره که من میشناختم......شادباش تامامانو باباتم شاد باشن......سالم باش تا مامانو باباتم سالم باشن .....باشه عمو؟
عمو راست میگفت اگه من شادوخوشحال باشم مامان اینا زودتر خوب میشن برای همین با لحنی بچگانه گفتم
-باشه عمو
خندید که خاله گفت
-به میبینم عمو و برادر زاده خوب خلوت کردن......طهورا بیا برو غذا بخور بچه بودی قورمه سبزی خیلی دوست داشتی الانم دوست داری؟
-امممم😋 چه جورم......
و رفتیم سمت میز نهارخوری یه میز نهار خوری 20نفره بود از این بزرگ سلطنتیا(خاک تو سر ندید بدیدم😅 )من نشستم پشت میز به به عجب خورشت سبزی ای ولی به پای خورشت سبزیای مامان که نمی رسید😜 تا نشستم عمو خاله رو صدا زد رفتن یه گوشه و شروع کردن به حرف زدن بعداز چند دقیقه عمو کلافه شد و دست تو موهاش کرد خاله شادی میخواست ارومش کنه ولی فایده ای نداشت نمیدونم خاله شادی چی گفت که نگاه عمو اومد سمت من منم سریع سرمو انداختم پایین که نفهمن من داشتم دیدشون میزدم بعدش اومدن سمتم خاله شادی گفت
-چرا چیزی نکشیدی؟
-وایسادم تا شماهم بیاین
لبخندی زدو نشست عمو هم نشست بالای میز خاله برای منو عمو غذا کشید عموهم برای خاله غذا کشید وهمه شروع کردیم به خوردن...... چند دقیقه بعد صدای ماشین از توی حیاط اومد تعجب کردم مگه کسی به غیراز عمو اینا اینجا زندگی میکرد؟خواستم بپرسم که در خونه باز شد از جایی که من کاملا به در دید داشتم دیدم یه پسر جوون وارد خونه شد.....همون لحظه خاله و عمو رفتن سمت اون پسره شروع کردن باهاش حرف زدن.....داشتم از فضولی میمردم که این کیه به قیافش دقت کردم....چقدر شبیه عمو صالحو خاله شادی بود...نک.....نکنه پسرشونه؟........
نویسنده:melika17z
آدرس کانال تلگرام ما:
در حریم تو
😘 💜 💜 😍
https://telegram.me/darharimeto
#در_حریم_تو
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد
بابا خسته شدم از کنار ماشین تا در ورودی خونه 100متر راه بود پاهام درد گرفت شاید 100متر چیزی نبود ولی برای منی که یه هفتس راه نرفتم خیلی بود تا رسیدیم به در ....در باز شد وقیافه یه زن مهربون نمایان.....چقدر پیر شده بود...
-خاله شادی....
-طهورا
همدیگه رو بغل کردیم خاله شادی گریه میکرد
-وا....خاله جون برای چی گریه میکنی؟
-دلم برات تنگ شده بود.....برای خاله گفتنات.....برای شیرین زبونیات.....ماشالا چقدر بزرگ شدی
-حالا که من اینجام انقدر خاله میگم تا خاله زده بشین .....دیگه گریه نکن...بریم تو من مهمون خیلی پرروییم هاااا
خندیدوگفت
-قدمت رو چشم
و رفت کنار اول گذاشتم عمو صالح بره که عمو وسط راه موندوگفت
-دست شما درد نکنه شادی خانم.....نوکه میاد به بازار کهنه میشه دل ازار.....نه سسلامی نه علیکی
-اختیار دارین اقا شما همیشه نویید.....سلام بفرمایید تو
عشق رو میشد تو تک تک حرفاو رفتاراشون ببینی معلومه همو خیلی دوست دارن بعد عمو من رفتم تو .....وااااای اقا من از خونه ها میخوام......بغض کرده بودم که این خونه رو دیدم توش محشررررررررررررررررررررررررر بود خاله رفت تو اشپزخونه من داد زدم
-خاله راضی به زحمت نیستیم چیزی نمیخوایم دودقیقه اومدیم خودتونو ببینیم
از تو اشپزخونه اومد بیرونو گفت
-بیخود خودتو ببین شدی عین نخ کوک .....
و دوباره برگشت تو اشپزخونه یه اینه قدی داشتن رفتم جلوش وایسادم خودمو نگاه کردم خاله شادی راست میگفت شدم عین نخ کوک ......از اون چشای عسلی درشت.........ازاون مژه های بلندم......از اون گونه های همیشه سرخم هیچ خبری نبود........لاغر لاغر شده بودم هییییییییی
-چرا آه میکشی؟
برگشتم دیدم عمو صالحه
-چرا نکشم؟اون از وضع مامانو بابام اینم از وضع خودم یه هفتس دانشگاه نرفتم هیچکی هم خبرنداره برای چی
-تو این همه غصه میخوری پدرومادرت خوب میشن؟
سری تکون دادم یعنی نه
-این همه خودتو اذیت میکنی فکر میکنی اونا راضین؟
سر تکون دادم یعنی نه
-خب سعی کن شاد باشی مثل همون طهورای اتیش پاره که من میشناختم......شادباش تامامانو باباتم شاد باشن......سالم باش تا مامانو باباتم سالم باشن .....باشه عمو؟
عمو راست میگفت اگه من شادوخوشحال باشم مامان اینا زودتر خوب میشن برای همین با لحنی بچگانه گفتم
-باشه عمو
خندید که خاله گفت
-به میبینم عمو و برادر زاده خوب خلوت کردن......طهورا بیا برو غذا بخور بچه بودی قورمه سبزی خیلی دوست داشتی الانم دوست داری؟
-امممم😋 چه جورم......
و رفتیم سمت میز نهارخوری یه میز نهار خوری 20نفره بود از این بزرگ سلطنتیا(خاک تو سر ندید بدیدم😅 )من نشستم پشت میز به به عجب خورشت سبزی ای ولی به پای خورشت سبزیای مامان که نمی رسید😜 تا نشستم عمو خاله رو صدا زد رفتن یه گوشه و شروع کردن به حرف زدن بعداز چند دقیقه عمو کلافه شد و دست تو موهاش کرد خاله شادی میخواست ارومش کنه ولی فایده ای نداشت نمیدونم خاله شادی چی گفت که نگاه عمو اومد سمت من منم سریع سرمو انداختم پایین که نفهمن من داشتم دیدشون میزدم بعدش اومدن سمتم خاله شادی گفت
-چرا چیزی نکشیدی؟
-وایسادم تا شماهم بیاین
لبخندی زدو نشست عمو هم نشست بالای میز خاله برای منو عمو غذا کشید عموهم برای خاله غذا کشید وهمه شروع کردیم به خوردن...... چند دقیقه بعد صدای ماشین از توی حیاط اومد تعجب کردم مگه کسی به غیراز عمو اینا اینجا زندگی میکرد؟خواستم بپرسم که در خونه باز شد از جایی که من کاملا به در دید داشتم دیدم یه پسر جوون وارد خونه شد.....همون لحظه خاله و عمو رفتن سمت اون پسره شروع کردن باهاش حرف زدن.....داشتم از فضولی میمردم که این کیه به قیافش دقت کردم....چقدر شبیه عمو صالحو خاله شادی بود...نک.....نکنه پسرشونه؟........
نویسنده:melika17z
آدرس کانال تلگرام ما:
در حریم تو
😘 💜 💜 😍
https://telegram.me/darharimeto
#در_حریم_تو
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد
۱۵.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.