مي روم حليم بخرم:
مي روم حليم بخرم:
آن قدر كوچك بودم كه حتي كسي به حرفم نميخنديد. هر چي به بابا و ننه ام ميگفتم ميخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نميگذاشتند. حتي در بسيج روستا هم وقتي گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ريش نداشته ام خنديدند. مثل سريش چسبيدم به پدرم كه حتما بايد بروم جبهه، آخر سر كفري شد و فرياد زد: «به بچه كه رو بدهي سوارت ميشود. آخه تو نيم وجبي ميخواهي بروي جبهه چه گِلي به سرت بگيري.»
دست آخر كه ديد من مثل كنه به او چسبيده ام رو كرد به طويله مان و فرياد زد: «آهاي نورعلي! بيا اين را ببر صحرا و تا ميخورد كتكش بزن! و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بيايد.»
قربان خدا بروم كه يك برادر غول پيكر بهم داده بود كه فقط جان ميداد براي كتك زدن. يك بار الاغ مان را چنان زد كه بدبخت سه روز صدايش در نيامد.
نورعلي دويد طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتيم صحرا. آن قدر كتكم زد كه مثل نرمتنان مجبور شدم مدتي روي زمين بخزم و حركت كنم!
به خاطر اينكه ده ما مدرسه راهنمايي نداشت، بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمايي بود آورد شهر و يك اتاق در خانه فاميل اجاره كرد و برگشت. چند مدتي درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فيلم بازي كردم تا اينكه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزي كه قرار بود اعزام شويم صبح زود به برادر كوچكم گفتم: «من ميروم حليم بخرم و زودي بر ميگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمين گذاشتم و يا علي مدد! رفتم كه رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالي كه اين مدت از ترس حتي يك نامه براي خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حليم فروشي يك كاسه حليم خريدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر كوچكترم در را باز كرد و وقتي حليم را ديد با طعنه گفت: چه زود حليم خريدي و برگشتي!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فرياد زد: «نورعلي! بيا كه احمد آمده» با شنيدن اسم نور علي چنان فرار كردم كه كفشم دم در خانه جا ماند. !
آن قدر كوچك بودم كه حتي كسي به حرفم نميخنديد. هر چي به بابا و ننه ام ميگفتم ميخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نميگذاشتند. حتي در بسيج روستا هم وقتي گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ريش نداشته ام خنديدند. مثل سريش چسبيدم به پدرم كه حتما بايد بروم جبهه، آخر سر كفري شد و فرياد زد: «به بچه كه رو بدهي سوارت ميشود. آخه تو نيم وجبي ميخواهي بروي جبهه چه گِلي به سرت بگيري.»
دست آخر كه ديد من مثل كنه به او چسبيده ام رو كرد به طويله مان و فرياد زد: «آهاي نورعلي! بيا اين را ببر صحرا و تا ميخورد كتكش بزن! و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بيايد.»
قربان خدا بروم كه يك برادر غول پيكر بهم داده بود كه فقط جان ميداد براي كتك زدن. يك بار الاغ مان را چنان زد كه بدبخت سه روز صدايش در نيامد.
نورعلي دويد طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتيم صحرا. آن قدر كتكم زد كه مثل نرمتنان مجبور شدم مدتي روي زمين بخزم و حركت كنم!
به خاطر اينكه ده ما مدرسه راهنمايي نداشت، بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمايي بود آورد شهر و يك اتاق در خانه فاميل اجاره كرد و برگشت. چند مدتي درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فيلم بازي كردم تا اينكه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزي كه قرار بود اعزام شويم صبح زود به برادر كوچكم گفتم: «من ميروم حليم بخرم و زودي بر ميگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمين گذاشتم و يا علي مدد! رفتم كه رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالي كه اين مدت از ترس حتي يك نامه براي خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حليم فروشي يك كاسه حليم خريدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر كوچكترم در را باز كرد و وقتي حليم را ديد با طعنه گفت: چه زود حليم خريدي و برگشتي!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فرياد زد: «نورعلي! بيا كه احمد آمده» با شنيدن اسم نور علي چنان فرار كردم كه كفشم دم در خانه جا ماند. !
۵۷۶
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.