خم شدم، تا بند پوتین هایش که هنوز باز بود را ببندم...❤
خم شدم، تا بند پوتینهایش که هنوز باز بود را ببندم...❤
.
این راه خوبی بود برای اینکه نگاهم در نگاهش گره نخورد، و اشکهایم را نبیند...
.
اشکهایم مثل باران از گونههایم سرازیر میشد...
.
کاش هیچوقت بستن این بندها تمام نمیشد...
.
آرام بلند شدم، سر به زیر انداخته بودم...
.
نمیتوانستم بر چشمانش نگاه کنم...
.
دست بر زیر چانهام برد و آرام سرم را بالا آورد...
.
-زهرا... خانومَم... زهراخانومم داری گریه میکنی؟؟!
.
+نه!! نه!! گریه نمیکنم...
.
-پس این مرواریدها چیه روی گونهی بانوی من؟؟!
.
آرام در چشمانش نگاه کردم، هنوز همانطور مهربان، زیبا، درخشان... برق چشمانش دهبرابر شده بود...
+عباس! نمیشه نری...؟؟!
.
-نمیشه...!! زهراخانوم شما خودت گفتی محافظت از حرم و حرمتِ حضرت زینب(س) وظیفهست...، پس چی شد؟؟!
.
+هنوز هم میگم؛ ولی خب چیکار کنم، با دلِ تنگم چه کنم؟؟! با بیقراریهام چه کنم؟؟!
.
-صبرش رو همون بانو بهت میده...
.
-فقط عباس باید قول بدی وقتی مادرمون حضرت زهرا(س) رو دیدی، بگی که من گفتم که بری... -بهش بگو زهرا عباسش رو فرستاد تا حسینِ فاطمه تنها
.
این راه خوبی بود برای اینکه نگاهم در نگاهش گره نخورد، و اشکهایم را نبیند...
.
اشکهایم مثل باران از گونههایم سرازیر میشد...
.
کاش هیچوقت بستن این بندها تمام نمیشد...
.
آرام بلند شدم، سر به زیر انداخته بودم...
.
نمیتوانستم بر چشمانش نگاه کنم...
.
دست بر زیر چانهام برد و آرام سرم را بالا آورد...
.
-زهرا... خانومَم... زهراخانومم داری گریه میکنی؟؟!
.
+نه!! نه!! گریه نمیکنم...
.
-پس این مرواریدها چیه روی گونهی بانوی من؟؟!
.
آرام در چشمانش نگاه کردم، هنوز همانطور مهربان، زیبا، درخشان... برق چشمانش دهبرابر شده بود...
+عباس! نمیشه نری...؟؟!
.
-نمیشه...!! زهراخانوم شما خودت گفتی محافظت از حرم و حرمتِ حضرت زینب(س) وظیفهست...، پس چی شد؟؟!
.
+هنوز هم میگم؛ ولی خب چیکار کنم، با دلِ تنگم چه کنم؟؟! با بیقراریهام چه کنم؟؟!
.
-صبرش رو همون بانو بهت میده...
.
-فقط عباس باید قول بدی وقتی مادرمون حضرت زهرا(س) رو دیدی، بگی که من گفتم که بری... -بهش بگو زهرا عباسش رو فرستاد تا حسینِ فاطمه تنها
۴۸۴
۲۶ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.