چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازی
چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
بابانان داد ، بابا نان دارد ، آن مرد آمد ، آن مردزیرباران آمد.
کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
آقا اجازه!چرادروغ می گویید؟...
معلم آواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
همکلاسی گفت :پدرم نان نداد ، پدرم نان ندارد ، پدرم رفت ، هرگزنیامد. پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.
سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.
معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:
بابانان نداد ، بابانیامد ، بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!...
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
بابانان داد ، بابا نان دارد ، آن مرد آمد ، آن مردزیرباران آمد.
کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
آقا اجازه!چرادروغ می گویید؟...
معلم آواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
همکلاسی گفت :پدرم نان نداد ، پدرم نان ندارد ، پدرم رفت ، هرگزنیامد. پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.
سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.
معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:
بابانان نداد ، بابانیامد ، بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!...
۶۶۹
۰۶ خرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.