قلبمـــ ــو پـــ ـس بــ ـده❤ قسمت بیستــ ـم❤ کااامنت اجبا
قلبمـــ ــو پـــ ـس بــ ـده❤ قسمت بیستــ ـم❤ کااامنت اجباری
تا حالا تو عمرم هیچ کاری به مسخرگی این انجام نداده بودم ولی بخاطر اشتباهم باید اینکارو میکردم وگرنه معلوم نبود و حتما پشت سر منم شایعه ساخته میشد
که رییس شرکت با مدل اصلی شرکت لاس میزنه و رابطه داره فکرشم لرزه مینداخت به بدنم ...دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت میزی ک مادرم نشسته بود لوهان و خانواده شم اونجا بودن ... لوهانو که اینهو باباشو کشته باشم یجوری نگام میکرد که یلحطه با خودم گفتم اگه تنها بودیم تیکه تیکه م میکرد ...
رفتیم پیش مادرم و گفتم مادر ببخشید که یهویی شد خب ...
مادرم بلند شد دستای منو گرفت و گفت سهون پسرم خیلی خوشحالم کردی
روشو کرد طرف جبی یون دستاشو گرفتو ناز کرد و گفت خوشحالم که دختر خوب و مهربونی مثل تو با سهون من اشنا شده امیدوارم خوشبخت بشید
لوهان:
اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم اصلا امکان نداشت اخه اون دوتا اصلا از همدیگه خوششون نمیومد یعنی چی آخه چطوری ممکنه ... هم متعجب بودم هم عصبانی مادر پدر منم بهشون تبریک گفتن نوبت من بود خیلی کوتاه بهشون گفتم :تبریک میگم خوشبخت بشید
جی یون:
مادرش تو راه هی بهم نگاه میکرد و میخندید ومنم مطقابلا باید میخندیدم مادرش برخلاف خودش خیلی مهربون بود
داشتم به این فک میکردم ک چ غلطی کردیم حالا چجوری باید این گندو بپوشونیم ک با حرف مادرش برگشتم سمتش چ چیی؟
ن ن ممنونم خانوم اوه ولی من تو خونه ی خودم راحتت ترم حداقل تاوقتی ک نامزد نکردیم میخوام خونه ی خودم باشم
مادرش اخم کرد خانوم اوه چیه از این ب بعد بهم میگی مامان و دیگه هم روی حرف من حرف نمیزنین تو که تنهایی منم تنهام میای پیش ما باهم زندگی میکنیم خودم هواتو دارن
اب دهنمو قورت دادم چیزه ولی ....(خدابکشتت اوه سهون ببین باهام چیکار کردی )چشامو بستم ولی مامان من نمیخوام..
دستشو اورد بالا هیچ عذر و بهانه ای قبول نمیکنم
سهون:مادرم گرم صحبت با جی یون شده بود منم که حوصله م سررفته بود که مادرم گفت : پسرم من خسته شدم فک کنم جی یونم خسته شده بریم؟!؟
موافقتمو با حرف مادرم اعلام کردم از جمع خداحافظی کردیمو رفتیم پایین جی یونم چاره ای نداشت جز اینکه با ماشین من بیاد توی راه برگشت بودیم که مادرم گفت سهون ٬ از این به بعد جی یون با ما زندگی میکنه
یهو منو جی یون همزمان با هم گفتیم چیییی؟!؟ که مادرم گفت هم من تنها نمیمونم هم جی یون توم که باید از خدات باشه پسر ...
وااای خدااا حالا چه خاااکی تو سرم بریزم من با پارک جی یون توی ی خونه؟!؟ نه نه اصلا اگه اینطوری بشه هر روز با هم بحث و دعوامون میشه و مادرم میفهمه ... ولی نمیتونستم مخالفت کنم ...
رسیدیم خونه پارک جی یون با مادرم رفت که وسایلشو جمع کنه و بیاد وقتی برگشتن رفتیم خونه ما خونمون ی حیاط بزرگ داشت ی استخر و کلی درخت و گل و گیاه و ی خونه بزرگ وسطش با نمای کاملا سفید و دو طبقه
پیاده شدیم مادرم گفت سهونا چمدونای جی یونو بیار براش توی اتاقش الان خدمتکارا خوابیدن (همینم کم مونده بود که بارکششم بشم واااای خداااا )ساکشو برداشتم و با هم رفتیم تو
مادرم گفت سهونا اتاق بغلی تو برای جی یون ساکاشو ببر بذار اونجا ... نمیتونستم چیزی بگم برداشتم و بردمشون بالا ... ی اتاق بزرگ با دکوری به رنگ یاسی و بنفش روشن بر عکس اتاق من که مشکی و نقره ای بود ...
جی یون:
پشت سرش رفتم بالا و وایستادم جلوش توپیدم بهش یاااا اعتمادم بهت این بود میخواستی بزنی ابرو درست زدی چشو کور کردی د اخه منو چ ب خونه ی شما نامزد وای خود دستمو بردم لای موهام وپامو محکم کوبیدم ب در برو به مادرت بگو الکی گفتی میخوایم نامزد کنیم اخه الان چ خاکی تو سرمون بکنیم پس فردا مامانت میگه بیایین نامزد کنید چی بهش بگیم خداااا چیکارکن
تا حالا تو عمرم هیچ کاری به مسخرگی این انجام نداده بودم ولی بخاطر اشتباهم باید اینکارو میکردم وگرنه معلوم نبود و حتما پشت سر منم شایعه ساخته میشد
که رییس شرکت با مدل اصلی شرکت لاس میزنه و رابطه داره فکرشم لرزه مینداخت به بدنم ...دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت میزی ک مادرم نشسته بود لوهان و خانواده شم اونجا بودن ... لوهانو که اینهو باباشو کشته باشم یجوری نگام میکرد که یلحطه با خودم گفتم اگه تنها بودیم تیکه تیکه م میکرد ...
رفتیم پیش مادرم و گفتم مادر ببخشید که یهویی شد خب ...
مادرم بلند شد دستای منو گرفت و گفت سهون پسرم خیلی خوشحالم کردی
روشو کرد طرف جبی یون دستاشو گرفتو ناز کرد و گفت خوشحالم که دختر خوب و مهربونی مثل تو با سهون من اشنا شده امیدوارم خوشبخت بشید
لوهان:
اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم اصلا امکان نداشت اخه اون دوتا اصلا از همدیگه خوششون نمیومد یعنی چی آخه چطوری ممکنه ... هم متعجب بودم هم عصبانی مادر پدر منم بهشون تبریک گفتن نوبت من بود خیلی کوتاه بهشون گفتم :تبریک میگم خوشبخت بشید
جی یون:
مادرش تو راه هی بهم نگاه میکرد و میخندید ومنم مطقابلا باید میخندیدم مادرش برخلاف خودش خیلی مهربون بود
داشتم به این فک میکردم ک چ غلطی کردیم حالا چجوری باید این گندو بپوشونیم ک با حرف مادرش برگشتم سمتش چ چیی؟
ن ن ممنونم خانوم اوه ولی من تو خونه ی خودم راحتت ترم حداقل تاوقتی ک نامزد نکردیم میخوام خونه ی خودم باشم
مادرش اخم کرد خانوم اوه چیه از این ب بعد بهم میگی مامان و دیگه هم روی حرف من حرف نمیزنین تو که تنهایی منم تنهام میای پیش ما باهم زندگی میکنیم خودم هواتو دارن
اب دهنمو قورت دادم چیزه ولی ....(خدابکشتت اوه سهون ببین باهام چیکار کردی )چشامو بستم ولی مامان من نمیخوام..
دستشو اورد بالا هیچ عذر و بهانه ای قبول نمیکنم
سهون:مادرم گرم صحبت با جی یون شده بود منم که حوصله م سررفته بود که مادرم گفت : پسرم من خسته شدم فک کنم جی یونم خسته شده بریم؟!؟
موافقتمو با حرف مادرم اعلام کردم از جمع خداحافظی کردیمو رفتیم پایین جی یونم چاره ای نداشت جز اینکه با ماشین من بیاد توی راه برگشت بودیم که مادرم گفت سهون ٬ از این به بعد جی یون با ما زندگی میکنه
یهو منو جی یون همزمان با هم گفتیم چیییی؟!؟ که مادرم گفت هم من تنها نمیمونم هم جی یون توم که باید از خدات باشه پسر ...
وااای خدااا حالا چه خاااکی تو سرم بریزم من با پارک جی یون توی ی خونه؟!؟ نه نه اصلا اگه اینطوری بشه هر روز با هم بحث و دعوامون میشه و مادرم میفهمه ... ولی نمیتونستم مخالفت کنم ...
رسیدیم خونه پارک جی یون با مادرم رفت که وسایلشو جمع کنه و بیاد وقتی برگشتن رفتیم خونه ما خونمون ی حیاط بزرگ داشت ی استخر و کلی درخت و گل و گیاه و ی خونه بزرگ وسطش با نمای کاملا سفید و دو طبقه
پیاده شدیم مادرم گفت سهونا چمدونای جی یونو بیار براش توی اتاقش الان خدمتکارا خوابیدن (همینم کم مونده بود که بارکششم بشم واااای خداااا )ساکشو برداشتم و با هم رفتیم تو
مادرم گفت سهونا اتاق بغلی تو برای جی یون ساکاشو ببر بذار اونجا ... نمیتونستم چیزی بگم برداشتم و بردمشون بالا ... ی اتاق بزرگ با دکوری به رنگ یاسی و بنفش روشن بر عکس اتاق من که مشکی و نقره ای بود ...
جی یون:
پشت سرش رفتم بالا و وایستادم جلوش توپیدم بهش یاااا اعتمادم بهت این بود میخواستی بزنی ابرو درست زدی چشو کور کردی د اخه منو چ ب خونه ی شما نامزد وای خود دستمو بردم لای موهام وپامو محکم کوبیدم ب در برو به مادرت بگو الکی گفتی میخوایم نامزد کنیم اخه الان چ خاکی تو سرمون بکنیم پس فردا مامانت میگه بیایین نامزد کنید چی بهش بگیم خداااا چیکارکن
۱۳.۴k
۰۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.